هوا بدجور گرفته. دو روز قبل میم پیام داد که یعنی واقعا هیچ راهی نداره همدیگه رو ببینیم؟ بهش جواب دادم که فقط شماهایید که این همه از مردم هراسون شدین، وگرنه توی ایران که همه حداقل پدر مادرها و خواهر برادرها رو چند وقت یکبار میبینند و تازه این همه غر قرنطینه میزنن. ما بی خانواده‌ایم که این شده اوضاعمون. گفت راست میگی، کی بریم بیرون با فاصله راه بریم؟ گفتم فردا بعد از ظهر؟‌گفت بعد از ظهر شلوغه، آدم هست. گفتم نیست به خدا. تک و توکی آدم میاد و میره. گفت نه. من میترسم. همون یکی دو نفر هم خطرناکه. اون یکی میم که تا الان ساکت بود گفت که بچه‌ها شما برید. من نمیام، سختمه. اضطراب زیادی میگیرم و اصلا بهم خوش نمیگذره. گفتیم میم! چند روزه از خونه بیرون نرفتی؟‌گفت ۱۵-۱۶ روزه. دفعه آخر رفتم یه خرید کوچکی کردم و اومدم. راضیش کردیم که یک‌شنبه بیاد با هم بریم قدم بزنیم.

یکشنبه است ولی هوا بارونیه و برنامه در هاله‌ای از ابهام. صبح پا شدم و همین‌طور که قهوه‌ام رو میخوردم به پادکست ری‌را و قسمت سوم و آی آدم‌‌های نیما گوش دادم. میگفت نیما این شعر رو بیشتر از همه برای خودش و تنهایی و انزواش گفته. گفت نیما رو حتی ۴سال قبل از مرگش آدم‌هایی که اهل فن و هنر بودن هم نمیشناختن. گفت توی یک کنگره‌ شعر، موقع شعر خوندن با چشم‌های خودش دیده که فلان شاعر معروف رفته زیر میز و ریز ریز خندیده. گفت نیما پیامبرگونه از شعر و سبکش دفاع کرد. پیامبرگونه. گفت شعر نیما بُعد داشت. بعد فاصله، بعد زمان. 

به پیامبرگونه فکر میکنم و بُعد زمان و مکان و به شرایط فعلی. به این فاصله‌ها که بینمون افتاده و همه‌مون رو هول داده سمت  صفحه‌های پنجره‌ای با کلی کله. به اون لحظه‌هایی فکر میکنم که وسط کارهام چند دقیقه‌ به دیوار روبرو خیره میشم و با خودم فکر میکنم "که چی بشه؟". به دنیای بیرون از این خونه فکر میکنم که نظمش در حال دگرگونیه و من انگار در لحظه‌ای ثابت، توی یک استودیوی آتیک که مطلقا ازش صدا رد نمیشه، بین میز و آشپزخونه در رفت و آمدم.اون بیرون اما، ساختمون‌ها فرو میریزن. آدم‌ها سقوط میکنن. شهر‌ها زیر خاکستر مدفون میشن. و موجودات ناشناخته شهر رو به تصرف خودشون در میارن. دریا در اون دور دست‌ها طوفانیه و من در دنیای ساکت و "ساحل خاموش" خودم زندگی میکنم و گاه به دنیای واقعی رفت و آمد کوتاه میکنم. انگار دنیا هم بعد زمان و فاصله داره و هم نداره. انگار جهان دو بعدی و نقاشی‌گونه‌ای رو تجربه میکنیم که همه‌چیز در ثانیه‌ای ایستاده،بی صدا بی تحرک بی بو بی کلام، و گاه به جهان سه بعدی پا میذاریم و برای چند لحظه رنگ‌ها و تصاویر ت میخورن و حرف میزن، اشیا رو در نظام دنیا کمی جابه جا میکنن و دوباره به جای خودشون برمیگردن. به دنیای ساکت و خاموش و جدا افتاده خودشون. 

انگار همه‌مون در همون فضاسازی نیما، در شعر نقاشی‌گونه‌اش گیر افتادیم. ما آدم‌های بر ساحل نشسته، و نفراتی که در طوفانی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک دست و پای دائم میزنند،‌که هر لحظه بر بیتابی‌شون افزوده میشه، و موج پشت موج به دستهای خسته‌شون کوبیده میشه، چشمهاشون  از وحشت دریده شده و دهانشون رو تند تند باز و بسته میکنن تا نفسی بگیرن. و ما که از دور همه چیز رو میبینیم و نمیبینیم، میشنویم و نمیشنویم،‌ و خیال میکنیم دست کسی رو گرفتیم ولی درواقع فقط دست‌هامون رو به کمر زدیم. و بین نقش "در ساحل نشسته" و "در طوفان گیر کرده" در نوسان کاملیم.

 

میم پیام داد که بارون بعد از ظهر بند میاد و هوا بد نیست. پیام دادم که بدم نمیاد همین امروز بریم بیرون و به فردا نندازیم. 

 

 

مشخصات

آخرین جستجو ها