تعلیق



دو ماه پیش توییتی برایم فرستاد با این مضمون: "صد سال پیش صدیقه دولت‌آبادی در اصفهان نشریه زبان ن را منتشر می‌کرد. رئیس نظمیه هنگام ابلاغ حکم توقیف به خانم دولت‌آبادی می‌گوید خانم شما صد سال زود به دنیا آمدید، پاسخ می‌شنود که من صد سال دیر متولد شدم وگرنه نمی‌گذاشتم امروز ن چنین خوار و خفیف و در زنجیر شماها اسیر باشند." 
در پیام بعدی نوشت: "اینو دیدم یاد تو افتادم" و قلب فرستاد. 
 
راستش احساسات متناقضی داشتم از همزمان پروانه ای شدن، از حس افتخار به خودم، داشتن اشک شوق و البته اضطراب. آخ از آن اضطراب. انگار کن سطلی آب یخ رویم ریخته باشند. بدنم یخ کرده بود و متحیر بودم. من کجا، صدیقه دولت آبادی کجا؟ اصلا گیریم که او همیشه عادت دارد به من انگیزه و انرژی مضاعف بدهد، اما این توییت کجا و "تو میتوانی" های ساده ی همیشگی اش کجا؟ 

اما این پیام ها تنها مشتی بودند نمونه خروار و احساسات متناقم نه تنها متوقف نشد که بزرگ و پررنگ تر و پیچیده تر شد. 

حالا من یک انسان شناسم. کسی که رمان زیاد میخواند و گاه گداری متن های "قشنگی" مینویسد. آدم ها به شوخی جدی به طور خاص در جمع ها مخاطبم قرار میدهند و میخواهند به عنوان یک "انسان شناس" نظر دهم، به عنوان "تو که کتاب زیاد میخونی." و شوخی خنده میبینم که وقتی حرف میزنم سکوت میشود و من از منبری که به من تعلق گرفته بالا و بالاتر میروم (بگویم از وقتی که مردها تمام گوش میشوند و تو انگار چیزی به آنها اضافه میکنی و باقی دخترها ساکتند و درگیر بحث نمیشوند؟ بگذارید بماند برای پست های بعدی.) 
میبینم که راجع به موضوعاتی که راجع بهشان هیچ چیز نمیدانم مورد سوال قرار میگیرم و هول میشوم و شده چند جمله ای حرف میزنم. با اطلاعات نداشته. دوستی که در حد سلام و علیک میشناسم چند وقت پیش پیام داد که "راحله فلان توییت را خواندی؟ من متن هایت را دوست دارم، میشود واکنش نشان دهی؟" و من همزمان از عدم تمایلم برای واکنش به توییت مذکور اضطراب گرفتم و از تاییدی که آن دوست به من داد غرق شادی شدم. دوست دیگری از ناکجا پیام داد که "راحله چند وقتی است به استوری هایم گیر نداده ای، حتما خیلی چرت و پرت گفتم که واکنش نشان ندادی" و من خنده ام گرفت از پیام های ملا نقطی که برایش فرستاده بودم که فمنیسم چیست و در فلان بحث اشتباه میکند. دیروز با دوستانی جمع شده بودیم و من ساعت ها راجع به کتابی که اخیرا خوانده بودم برایشان حرف زدم و آنها هم مدام سوال میکردند و نشانی از خستگی نداشتند. دوست دیگری برایم نوشت که انگیزه اش از آمدن به کانادا شرکت در حلقه های رمان من است و چه و چه و چه.  حالا یادم افتاد به کلیپ طنز جشن فارغ التحصیلی، که دوستی پیش بینی کرده بود هر کدام سی سال دیگر چه کاره ایم؟ رو کرد به من و گفت "تو که معلوم است، نماینده مجلس میشوی!" و کلیپش را هم ساخت. چقدر خندیدم به تصورش از خودم.

 اینها همه را برای چه نوشتم؟ 
نه! قصدم تعریف از خودم نیست. خودشیفته هم نیستم. اینها را نوشتم که از احساس ترس جدیدی حرف بزنم. ترس از بالای منبری شدن، نظر دادن راجع به همه چیز، حتی آنها که نمیدانم، و ترس از تاثیر خواسته و ناخواسته حرف هایم بر روی آدم ها. من از انتظارات دیگران واهمه دارم، از خودم که هوا برم دارد و فکر کنم خبری شده. از صدیقه دولت آبادی هایی که به من نسبت داد، از ادای صدیق دولت آبادی را در آوردن وحشت دارم. 

این آدم ها همه روی هم شاید به تعداد انگشتان دست هم نرسند، من اما تغییر را احساس میکنم. از پارسال تا حالا، من راحله ی دیگری شده ام که آدم ها حساب دیگری رویش باز میکنند. همین "کمتر از تعداد انگشتان دست" حالا به حرفهای من جور دیگری نگاه و تکیه میکنند. روی فکرم. خوانده ها و نوشته هایم. و من؟ من از آن سکوتی که موقع حرف زدنم پیش می آید میترسم. معمولا تیره پشتم یخ میکند و دست هایم میلرزد. عادت ندارم کسی وسط حرف های نپرد. از قدرتی که آن سکوت به من میدهد، از "چقدر قشنگ گفتی" ها، از "چه نکته ی خوبی بود،" از "وای اصلا فلان چیز را نمیدانستم" ها میترسم. از اینکه فکر کنم حالا خبری شده میلرزم. حالا یک جوجه انسان شناسی شروع کرده ام، فردا اگر دکتری بگیرم و استاد بشوم چه؟ 

حالا مخلوطی از اضطراب و کمبود اعتماد نفس شده ام که این پست را فرستادم. در نوسانم میان "اینها که نمیدانند من واقعا چیزی حالیم نیست،" تا "ایول چه قدر تحویلم میگیرند!". از لذتِ شناخته شدن تا هیچ چیز در چنته نداشتن میروم و برمیگردم و ترک میخورم. 

حالا زیادتر فکر میکنم به ادامه ی مسیر. به اینکه آیا واقعا همان قدر که آدم های اطرافم بهم میگویند سوادم بیشتر شده؟ که تحلیلم بهتر است؟ که چیزی به آدم ها اضافه میکنم؟ که آینده ای دارم؟ اگر بلی، چه مسئولیت هایی بر دوشم هست؟ دوست دارم همین حالا که "کمتر از انگشتان دست" هستند حواسم را جمع کنم که اگر روزی ماهی سالی چیزکی شدم برای خودم، هوای منبر برم ندارد و با دانش نداشته روده درازی  نکنم. 

ما در انسان شناسی زیاد راجع به مسئولیت نویسنده و پژوهشگر میخوانیم، از وم نقد خودمان (reflexivity)، جایگاه و شناختن پیش فرض ها و امتیازات شخصی مان پیش از شروع هر کار میدانی و تحقیق. از وم توجه به قدرت مان (authority) در جهت دهی به افکار و دانسته های مخاطبانمان، و من فکر میکنم که اینها همه فقط برای تحقیقات نیست، که باید جاری و ساری باشد در تمام ابعداد زندگی مان. که بدانیم با هر حرف، هر نظر، هر نگاه چه تاثیراتی بر مخاطبمان میگذاریم. ولو در دادن نظری کوتاه در جمعی دوستانه. 

پی نوشت: اینها همه که نوشتم، قابل تعمیم است به همه شما که میخوانید، به هر رشته و تخصص و آدمی. من از واکنش به خودم نوشتم، شما میتوانید همه این ها را با محتوایی دیگر راجع به خودتان پیدا کنید. 

سال 80، فاطمه هنوز دانشجوی دوره لیسانس بود که ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش. من کمتر از 10 سال داشتم. نمیدانم برنامه کلاس ها و مشق هایش چطور بود که به جای آخر هفته، سه شنبه ها از دانشگاه مستقیم می آمد خانه ما و از آن طرف هم عباس میرسید و خلاصه خانواده دوباره دور هم جمع میشد. 4-5 سال بعد که مریم نامزد کرده بود، این قرار دورهمی به روزهای پنج شنبه تغییر کرد. آن موقع ها هنوز مریم خانه ما بود و فاطمه و عباس از سمت امیرآباد می آمدند و امیر هم از خانه خودشان و باز جمعمان جمع میشد تا زمانی که مریم عروسی کرد و رفت خانه ی خیابان دولت و کمتر از ده روز بعدش هم فاطمه و عباس برای همیشه رفتند آمریکا. قرارهای 5شنبه اما تا همین 4 سال پیش سر جایش بود و هر هفته من و ریحانه و مامان و بابا خانه بودیم و مریم و امیر هم از خانه خودشان می آمدند و شام دور هم بودیم. فروردین 95 که من نامزد کردم، محمد هم به این پنج شنبه ها اضافه شده بود، اما چند هفته ای بیشتر جمع من و ریحانه و مامان و بابا و مریم و امیر و محمد دوام نیاورد و امیر هم برای همیشه رفت. تا شهریور 95 که من بیایم کانادا، قرار پنج شنبه ها باز هم سرجایش بود، فقط دیگر امیر نبود که گوشه ای بنشیند و مجله بخواند. من بودم و محمد و ریحانه و مامان و بابا. بعد از شهریور 95 که من رفتم کانادا، حاضرین در قرارهای پنج شنبه شده بودند ریحانه و مامان و بابا و مریم که از خانه خیابان قبا می آمد و محمد که از نسترن سر میرسید و من که گاهی با اسکایپ مهمانشان بودم. اما محمد هم سال 96 آمد کانادا و چند ماهی قرار پنج شنبه ها شد مامان و بابا و ریحانه و مریم که آن هم دوامی نداشت و مریم که کم حوصله شده بود ترجیح داد به جای پنج شنبه ها، هر وقت که اعصابش را داشت برود خانه مامان اینا. گاهی حتی دو سه هفته یک بار. حالا اکثرا پنج شنبه ها مامان و بابا و شاید ریحانه باشند که مینشینند دور میز شام و خندوانه میبینند و غذا میخورند و من هر پنج شنبه خودم را گوشه ای از سالن پذیرایی میبینم که مامان و بابا و ریحانه و مریم و فاطمه و عباس و امیر و محمد و مامان حاجی را در خودش جای داده و احتمالا دایی محسن هم از طبقه بالا آمده و مجلس را دستش گرفته. و تمام تلاشم را میکنم تا به تصویر واقعی فکر نکنم. به این که نفر بعدی چه کسی خواهد بود که قرار پنج شنبه ها میپیچاند؟ 


#مرگ #مهاجرت #ازدواج


به لذت فراق دچار شده ام. 

به آن احساسات پر از ذوق برای دیدار مجدد که دست کمی از اولین دیدارهای زندگی مان ندارد. به آن پیچ و تاب دل، و اضطراب ناشناخته از مواجه با معشوق. به آن تصویر خوشایند از ورود دوباره اش به خانه. به بازمرور لبخندها، نگاه ها، به بی قراری برای نوازش هایش دچار شده ام. به هیجان برای کشف دوباره اش، به غلیان احساسات برای تجربه ای دیگرگون از خودمان، از رابطه مان. 

من مدت هاست که به دوری معتاد شده ام. 

به آن دلتنگی های گاه و بیگاه و شبانه که التیامش تنها، دیدار حضوری است، معتاد شده ام. به آن دور خودم گشتن ها، که حالا چطور خانه را برایش مهیا کنم، که چطور از تمامی دقایق حضورش استفاده کنم، که چطور حرف های این مدت را بی سکته و با وضوح بالا برایش تعریف کنم، به آن لبخندهای ناخودآگاه در ایستگاه اتوبوس از محاسبه زمان باقی مانده تا دیدارش معتاد شده ام.

آدم ها فکر میکنند دیوانه ام. 

چه کسی از دلتنگی های مدام، از دوری لذت میبرد؟ از درد و از بغض و از حسرت زمانی که بدون او میگذرد؟ 

دیوانه نیستم. هم درد و هم دلتنگی، هر دو هر روز و هر ثانیه با من است. هیچ دم مرا رها نمیکند. اما . 

در هر بار دوری، چیزی به رابطه مان، به عشق مان افزوده میشود که در کلام نمیگنجد. 

در هر بار دوری، گویی رابطه مان را از اول واکاوی میکنیم، عمقش را کشف میکنیم و  تاثیری که در طول این مدت بر هم گذاشته ایم، نقشی که در زندگی هم بازی کرده ایم، احساس و زمانی را که برای هم خرج کرده ایم را بار دیگر (باز) مییابیم. وسیله ابراز احساساتمان که محدود میشود، وقتی همه چیز را باید در پس یک کلمه یا جمله یا چند دقیقه مکالمه تصویری بگنجانی، خلاق میشوی. خلاق میشوی تا نه فقط روزی که گذشت را شرح دهی، نه فقط بگویی چقدر دوستش داری، خلاق میشوی که بگویی "امروز که گذشت، همه چیز داشت، اما تو نبودی! و این نبودن تمام روز را ضایع کرد. تو باشی، اینها همه هیچ."


خلاقیت جان میدهد به رابطه. آن غنج رفتن ته دل، پیش از هر تماس و در گوش دادن به یک فایل صوتی کوتاه که شاید تمام سهم تو از "او" باشد برای تمام روز یا حتی روز بعد، رابطه را از اول و پررنگ تر از قبل مینویسد.


اشتباه نکنید. من نه توصیه به دوری میکنم، نه دعوت به نگاه خوشبینانه به رابطه از راه دور. چه بسا که زیر این بار هر روز خموده تر و نزارتر و لاغرتر میشوم و تکه هایی از خودم را چا به جا در میان راه جا میگذارم. 

نه! 

من از شوری حرف میزنم که هرگز در نزدیکی رخ نمی دهد. نداده است. از شوری که نیاز دارم جایی ثبتش کنم. جایی بیرون بریزمش.

من از وجهی از عشق جرف میزنم که هربار فقط در دور و نزدیک شدن و کش آمدن فاصله ها و رابطه ها تجربه کردم. از  آن خلا هایی حرف میزنم که فقط بر اثر دوریِ معشوق پیش می آید و قابل رویت و بررسی میشود. 

من معتاد به همان خلا ها شده ام. به آن "یکی شدنی" که فقط وقتی نیست، وقتی از من جدا و دور است، به چشمم می آید. من به "جای خالی اش" معتاد شده ام، که اگر دور نبودیم، همیشه پر میماند و از نظرم پنهان بود. 

من به احیا و بازاحیا و سوهان کاری های رابطه که فقط در دوری و جدایی اتفاق افتاده معتاد شده ام. 

میگویم اعتیاد، چون هربار که به دیدار مجدد نزدیک میشویم، آنچنان هیجانی کننده و شعف ناک تمام وجود و زندگی ام را در برمیگیرد، که پیش از وصال کنونی، به شورِ پیش از وصال بعدی می اندیشم. 

میگویم به دوری دچار شده ام، چرا که هر بار پیش از وصال، به آنچه که در فراق بعدی به رابطه مان افزوده میشود فکر میکنم. دفعه بعد چه چیزی کشف خواهیم کرد؟ دفعه بعد تاثیرش را در کجای زندگی ام پیدا خواهم کرد؟ 


اینها همه را گفتم که دوباره بگویم:

من 

به

فراق بعد

پیش از وصالِ اکنون

دچار

شده ام.



چند روز پیش یکی از دوستام حالم رو پرسید و گفت: غصه که نمیخوری محمد رفته؟ 

مثل همیشه که میزنم به خنده و شوخی و مسخره بازی گفتم آخه به من میاد بشینم یه گوشه غصه بخورم؟ (به انضمام کلی اسمایلی خنده و اینا)

چند ثانیه گذشت

جواب داد: آره بابا! چرا نیاد؟ مهربونی شما!


راستش خودش هم نمیدونست چقدر جوابش متفاوت و تاثیر گذار بود. شاید بعد از 27 سال عمر، اولین نفری بود که بهم مجوز داد برای چیزای کوچیک غصه بخورم و نه تنها احساس ضعف نکنم، که بذارم به پای قلب بزرگ داشتن و مهربونی و فیلان. 

مجوز داشتن برای ابراز احساسات مهمه. به همدیگه مجوز هدیه بدیم. 


برای بار هزارم امروز میگه دوستت دارم. 

میخندم میگم چی شدی آخه؟ 

میگه هیچی. دوست دارم همه اش ابراز علاقه کنم امروز، به کسی هم ربطی نداره. دوستت دارم. میخوام هی بگم.


یه ذره دیگه فکر میکنه و میگه: یادته همه اش میگفتن به مرد توصیه شده توی خونه به زنش ابراز علاقه کنه و بگه دوستت دارم؟ 

میگم خوب؟ 

میگه خیلی مسخره است آخه. مگه جور دیگه ای هم میشه زندگی کرد؟ 


میخندم و ته دلم داره میره که غنج بره که یهو چشمم میخوره به کف آشپزخونه و دادم میره هوا که محممممممد. کف پات چرب بوده، همه ی آشپزخونه رو به گند کشیدی. 


خرده روایت های عاشقانه یک کنترل گر غرغرو و سرشلوغ و یک آشپز دپسرده ی عاشقِ منتظر ویزا


پی نوشت: حال من رو اگر میپرسید، خسته ام و با اینکه همه اش دارم کار میکنم هنوز از همه چیز عقبم. عاشق درسام هستم و وقتی یه مقاله رو خوب نمیخونم یا یه مطلبی رو خوب نمی نویسم یا سر کلاس خوب گوش نمیدم، از اینکه اون مطلب رو یاد نگرفتم، برای "خودم" ناراحت میشم (نه نمره، نه مدرک و نه هیچ چیز دیگه)، و روزی نیست که فکر نکنم کار خدا بود که منو رسوند به انسان شناسی. وگرنه که چطور امکان داره یه رشته ای اینقدر با علائق یکی بخونه؟ 



سرم درد میکنه. خسته ام و با وجود اینکه تمام تلاشم رو میکنم بهش فکر نکنم، هر خبر و داستان کوتاهی یادم رو میبره سمتش. از مارچ درگیر ویزای کانادام که هنوز تمدید نشده و تا تمدید نشه نمیتونم برم ایران. آخر آگوست در استرالیا کنفرانس هست و تا ویزای کانادام نیاد نمیتونم حتی برای ویزای استرالیا اقدام بکنم و به همین راحتی ممکن هست کنفرانس رو از دست بدم. ویزای آمریکا که آوریل اقدام کردم نیومده و ممکنه هرگز نیاد و درسم یک ماه دیگه در آمریکا شروع میشه و امروز بیست و سوم جولای هست و اینا همه یعنی یک ماه ببیشتر برای ایران و استرالیا رفتن فرصت ندارم. به آندرِس ایمیل میزنم و میپرسم که میتونه کمک کنه فرآیند ویزا گرفتنمون سریع تر بشه که قبل از شروع درس و سپتامبر بریم خانواده هامون رو ببینیم؟ فرداش جواب میده که پیگیری کرده و گفتن فقط اگر مورد اورژانسی مثل مرگ اعضای خانواده باشه کارتون رو جلو میندازن. خنده داره اما حتی هنوز نمیدونم یک ماه دیگه کانادا هستم یا آمریکا و اگر بر فرض محال بعد از این همه صبر ویزای کانادا بیاد و بتونم برم ایران، موقع برگشتن باید بیام کانادا یا برم آمریکا. مضحکتر اینکه از وقتی فهمیدم با ویزای کانادا میشه رفت دومنیکن و مکزیک، فکر رفتن به این کشورها هم داره دیوونه ام میکنه. شاید هم فکر کردن بهشون یه جور فرار از وضعیت فعلی باشه. حتی همین فکر کردن بهشون هم بخش خوبی از هیجان لازم برای ادامه حیات رو تامین میکنه. محمد پس فردا وقت سفارت آمریکا داره و استرس اونم داره خفه مون میکنه و ریتم زندگی مون رو به کلی به هم ریخته. مدت ها هم هست که میخوام برای مامان اینا اقدام کنم که یه سفر بیان کانادا، و بدون اون ویزای لعنتی که باید بزنم تنگ اپلیکیشن هاشون نمیشه. ولی نه. الان که نگاه میکنم مببینم احتمالا حالا میشه که براشون اقدام کنم راستی. چرا بهش فکر نکرده بودم؟ یادم باشه به مامان مسیج بدم. این وسط تهران و واشنگتن هر دو سیگنال جنگ میفرستن و آدم هایی که بغل گوشمون مدام میگن بمونید کانادا و برای اقامت دائم اقدام کنید و من که دلم به گرفتن هیچ پاسپورت دومی نیست و در عین حال تا عمق وجودم از بی ارزش بودن پاسپورت ایران میسوزم. زیاد شدن آدم هایی که برای اپلای کردن و مهاجرت ازم سوال میکنن و من که این وسط با بدبختی دنبال منبع مالی ای میگردم که دوباره بتونیم مستقل بشیم و دستمون بره توی جیب خودمون و هی به خاطر این ویزای لعنتی نمیشه. از مارچ که تقریبا بدون ویزا شدیم عملا نمیتونستیم بریم دنبال کار و حالا که مدرک کار کردن داریم (بدون ویزا همچنان)، چون نمیدونیم برنامه یکی دوماه بعدمون چیه و اصلا کاناداییم یا نه، نمیتونیم جدی بریم دنبال کار و قرداد بستن. بعد از مصاحبه ایمیل میزنن که هنوز تمایل به همکاری با ما رو داری؟ اگر داری چرا جواب نمیدی؟ دست دست میکنم و بعد از چند روز جواب میدم: تمایل دارم، ولی خانوم اوکانِر عزیز، من نمیدونم برنامه یک ماه آینده ام چیه و نمیخوام اذیتتون کنم و اگر میشه لطفا سپتامبر نتیجه نهایی رو بهتون بگم. و خانوم اوکانر عزیز هم میگه دتس اوکی دارلینگ، Take your time. محمد میگه یادته اولش که اومدیم این خونه گفتیم دیگه حتما قفسه کتاب و کشو لباس رو باید بخریم اگر هم هیچی نخوایم؟ باورت میشه که از دسامبر تا حالا، یعنی 8ماه، چون نمیدونیم قراره بریم یا بمونیم تنها چیزی که خریدیم یه اسپیکر کوچیک و قابل حمل بود که دیگه بازی های فوتبال رو حداقل با صدای کم لپ تاپ نبینیم؟ چمدون ها شد کشوی لباس، جعبه آمازون شد میز کار و لحاف و متکا شدن مبل خود ساخته. به جایی رسیدیم که هر تیکه مبلمان خونه برامون یه وسیله لاکچری و دور از دسترس شده. راستی فاند ناقص آمریکا رو چی کار کنم؟ اگر یهو الان ویزا بیاد و بتونم برم آمریکا، با این گرونی دلار، از پس مخارجم بر میام؟ نکنه بهتره بمونم؟ نه بذار اول ویزاش بیاد بعد تصمیم میگیری. ولی آخه فقط یه ماه مونده، نمیشه که هی بندازی عقب. تهش که چی؟ راستی یه ساعته ایمیل چک نکردم، شاید ویزای کانادا اومده باشه. خوب چک کردم. نیومده. به آندرس ایمیل بزنم دوباره؟ راستی ارز دانشجویی رو چی کار کنم؟ باید هر چی زودت برم سامانه نشا و اسم بنویسم، ولی یکی از گزینه ها اطلاعات دانشگاه رو میخواد و من هنوز نمیدونم دانشگاه کانادا رو میرم یا آمریکا. نکنه مجبور شم دلار 8 هزار تومنی بگیرم؟ راستی محمد کجاست؟ بیدار شد؟ چرا مسیج نداد بهم؟ 


اینا رو نمینویسم که غز زده باشم. خیلی وقته غز نمیزنم. حتی نمینویسم که یکی باهام همدلی کنه. حتی نمی نویسم که خالی شم. نوشتم که ببینم و ببینید حجم در هم گوریدگیِ ذهنم رو که دور یه ویزای نیومده هی بیشتر و بیشتر پیچ میخوره. نوشتم که ببینم چقدر گره خوردگی جدی هست و همین که از این شاخه به اون شاخه پریدم و وقتی برگشتم عقب که دوباره بخونم و ویرایشش کنم، بازم هی یه سری چیز بیربط اومد به ذهنم که بنوبسم یعنی وضعیت قرمز. عادت ندارم سیال ذهن بنویسم، ولی وقتی به ذهنت اجازه میدی بدون قید و بند فقط همونی که توش میگذره رو بگه و هی از گوشه گوشه مغزت چیزای بی ربط رو میکشی بیرون و به هم ربط میدی، تهش انگار نقشه ی وضعیت آشفته مغزت رو روی کاغد ترسیم کردی. نیگاش میکنی و از حجم گره خوردگیش جا میخوری و میتونی رو نقطه نقطه اش انگشت بذاری و بگی آهاع، اونجا، به نظر میاد در اون ناحیه با توده ای افکار مزاحم با بارش پراکنده استرس مواجه هستیم. بعد هم خنده ات میگیره که چه جوری میتونی هر روز از دست این گوریدگی فرار کنی و خود این فکر جدید میشه گره جدید کنار بقیه چیزها. این وسط به راحله عباسی نژاد آینده ای که میاد اینا رو میخونه هم توصیه میکنی که وسط این بدبختی ها reading Lolita in Tehran نمیخواد بخونی حالا که هر شب خواب ساناز و یاسی و نسرین و ایران دیوونه ات بکنه. 


این پست رو برای اون عده ای می نویسم که کتاب خوندن رو دوست دارن، ولی به هر دلیل یا وقت نمیکنن خیلی بخونن، یا شاید هم میخونن اما میزان زمان مطالعه شون از سطح انتظاراتشون پایین تره، یا حالا کلا دوست دارن که کتاب خوندن رو تبدیل به عادت ماندگارتری بکنن، ولی هرچی تلاش میکنن نمیشه. میخوام توی این پست یه سری ابزار و راهکارهای عملی معرفی کنم که در دو سال اخیر روی خودم جواب داده، و شاید که به درد شما هم بخوره. بذارید اینجوری شروع کنم که به نظرم اساسا کتابخون ها دو دسته هستن. دسته اول "کرم کتاب ها،"و دسته دوم هم "اهل کتاب ها." حالا فرقشون چیه؟ در واقع گروه اول اصلا دست خودشون نیست، مثل بولدوزر فقط میخونن. حالا "پدیدارشناسی هگل در مکتب شیکاگو"(؟؟) باشه یا "تعطیلات نیکولا کوچولو" فرقی نداره، اینا فقط میخونن (سلام طیبه!).یعنی کتاب براشون حکم اکسیژن داره. مورد داشتیم به یکی از این کرم کتاب ها گفتم که تعریف فلان کتاب رو شنیدم و میخوام در آینده نزدیک بخونمش، فردا شب بهم مسیج داده که کتابی که گفته بودی رو خوندم، خوشم نیومد، دیگه چی پیشنهاد داری؟ (سلام نازنین) صادق بخوام باشم، این گروه  نه فقط حرص آدم رو شدیدا در میارن که متاسفانه از تمرکز 150 درصدی، حوصله و صبر ایوب در برابر کتاب های داستایوفسکی طور، و البته توانایی تندخوانی رنج میبرن. خدا رو شکر همه هم یه دونه از این کرم کتاب ها دور برمون داریم که حسرت توانایی هاش رو بخوریم و بزنیم توی سر خودمون. خلاصه که قطعا روی سخن من با این دوستان نیست، مخاطبم اون "اهل کتاب"های باحال و نرمالی هستن که بیش از پنج دقیقه نمیتونن پشت هم کتاب بخونن، سرعت خوندنشون 15 کلمه بر دقیقه است، حواسشون هم بیشتر از کتاب، روی ترک دیوار متمرکز میشه و مهمتر از همه اینکه دوست دارن به قول بچه ها گفتنی، بر این مشکلات فائق بیان (فائق شن؟). منم سالها، و به خصوص از بعد از پیش دانشگاهی و دوره لیسانس همین جوری بودم و برای همین از اولین اولویت هام بعد از فارغ التحصیلی،بالا بردن میزان مطالعه ام بود. و خدا رو شکر به نظرم بعد از دو سال و نیم به جاهای خوبی هم رسیدم و برای همین تصمیم گرفتم تجربه ام رو با بقیه هم به اشتراک بذارم تا شاید به درد حداقل یک نفر هم شده بخوره. تاکید میکنم که من همه این مواردی که در ادامه میگم رو "با هم " انجام دادم، و وما استفاده از یک یا دو تا از راهکار شاید خیلی در بلند مدت فایده ای نداشته باشه.محوریت مطلب هم بیشتر حول رمان هست تا کتاب های غیرداستانی، اما با کمی بالا و پایین احتمالا برای اونا هم جواب بده.

خوب بریم سر ابزار و راهکارهای موثر برای بالابردن میزان مطالعه:

 

1.      گودریدز  

Goodreads.Com

بدون شک خسته ترین شبکه اجتماعی دو عالم (که حتی اینم از دست فیلتر جون سالم به در نبرده) گودریدز هست. حالا چرا یه سایت خسته ای که فیلتر هم شده رو معرفی میکنم؟ چون این سایت با منظم کردن روند مطالعه شما، شدیدا در بالا بردن انگیزه تون موثر هست. مهمترین کارش اینه که کتاب های شما رو به سه دسته اصلی تقسیم میکنه: 1.کتاب های در حال مطالعه، 2. کتاب های خونده شده و 3. کتاب هایی که میخوام در آینده بخونم؛ که البته این امکان رو دارید که لیست های دیگه ای هم خودتون بسازید، مثل "لیست کتابهایی که نصفه رها کردم،" "لیست رمان های کلاسیک،" و غیره. همچنین میتونید از لیست های بقیه اعضای سایت هم استفاده کنید. تنوع لیست های کتاب یکی از مزیت های مهم این سایت هست، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد هم پیدا میشه. مثلا فرض کنید دوست دارید یه سری کتاب بخونید راجع به مهاجرت، یا راجع به یک فرهنگ و کشور خاص و یا هزار تا چیز دیگه، و کافیه که توی این سایت سرچش کنید. این سایت این خوبی رو هم داره که میتونید پیشرفتتون در خوندن کتاب ها رو ثبت کنید (مثلا 50 درصد از کتاب رو جلو رفتین، 75 درصد، و .)، و به روز کردن این قضیه خودش به من یکی، کلی انگیزه میده. یعنی من هربار کتاب دست میگیرم، منتظرم برم توی گودریدز بزنم مثلا 70 درصدش رو خوندم و یا برم بزنم کتاب رو تموم کردم و بهش امتیاز بدم، یا نظرم رو راجع بهش بنویسم و نظر دیگران رو بخونم. گودریدز هرسال یه چالش هم میذاره که شما مشخص میکنید تا آخر سال چند تا کتاب میخواید بخونید و جلو رفتن این چالش هم به خودی خود انگیزه دهنده است. خوبی دیگه سایت اینه که در جریان مطالعه بقیه هم هستین و من خیلی وقتها کتاب هام رو از توی به روزرسانی های بقیه پیدا کردم. یا مثلا یه کتابی رو همیشه میخواستم بخونم و یهو توی سایت میبینم که یکی دیگه هم داره این کتاب رو میخونه، نظرش رو میپرسم و تصمیم میگیرم که شروعش بکنم یا نه. توی موارد بعدی توضیح میدم که "ارتباط کتابی" داشتن با بقیه چقدر در بالا بردن میزان مطالعه و یا حداقل در فضای کتاب بودن موثر هست، به خصوص اینکه"انتخاب کتاب" درست و بعد از اون حرف زدن راجع بهش به خودی خود در بالابردن میزان مطالعه تاثیرگذار هست. در کار کردن با این سایت یکم باید صبور باشید و یه مدت باهاش سر و کله بزنید تا دستتون بیاد دقیقا چه جوری کار میکنه. سوالی هم باشه من در خدمت هستم.

 

2.      بین کتاب ها فاصله نیفته

یکی از مهمترین کارها برای تداوم بخشیدن به عادت مطالعه،  اینه که بین کتاب هاتون وقفه نیفته. یعنی هرگز نباید بذارید کتابی که دارید میخونید تموم بشه و هنوز ندونید کتاب بعدیتون چی قراره باشه؟ چون یهو به خودتون میاید و میبینید که دو سه هفته است دارید فقط تصمیم میگیرید چه کتابی رو شروع کنید و همین طور مفت، زمان های خالیتون در هفته های گذشته رو از دست دادید. یکی از خوبی های گودریدز شاید همین باشه که میتونید کتابهای بعدیتون رو از قبل پیدا کنید و بذارید توی برنامه که بخونید. اگر هم کتاب بعدی رو مشخص کردید، پیشنهاد میکنم که شده در حد یکی دو صفحه اول رو بلافاصله بعد از تموم شدن کتاب قبلی بخونید تا فضای داستان جدید توی ذهنتون شکل بگیره و نسبت بهش کشش پیدا کنید تا روزهای بعد بهش برگردید. پس یادتون باشه که همیشه کتاب بعدی رو معلوم کنید و اجازه ندین که این قضیه مشمول زمان و سرشلوغی هاتون بشه. یه پیشنهاد دیگه هم اینه که اگر به ژانر خاصی علاقه دارید، همیشه یک کتاب از اون ژانر تو بساطتون داشته باشید که هر وقت حوصله تون از باقی کتاب ها سر رفت، سریعا رجوع کنید به اون کتاب زاپاس که انرژی بگیرید. کلا سعی کنید لذت رو فدای بیشتر خوندن نکنید، حتی اگر فکر میکنید کتابی که میخونید عامه پسند و بیخود هست ولی ازش لذت میبرید، بخونیدش. مهم اینه که بعد که تموم شد و ازش لذت بردین، احساس میکنید بابت مطالعه پاداش گرفتین و انگیزه پیدا میکنید که کتاب های نچسب تر رو ادامه بدین. مغز همین قدر ساده کار میکنه.


3.      حلقه رمان یا Book Club

همه جای دنیا خیلی عادی هست که یه سری آدم چند وقت یه بار دور هم جمع بشن و درباره کتاب هایی که خوندن صحبت بکنن ، توی کتابخونه ها، کافه ها، خونه های خودشون و یا هرجای مناسب دیگه. توی ایران اما متاسفانه، این داستان به خصوص خارج از فضای دانشگاه، کمتر جا افتاده. قضیه اینه که وجود چنین جمع هایی، خصوصا اگر آدم های سرشلوغی باشید که در بهترین حالت میرسید یکی دو کتاب در ماه بخونید، باعث میشن که هم کتاب خوندن رو پشت گوش نندازید، هم به امید اینکه راجع به خونده هاتون قراره با دو نفر دیگه هم حرف بزنید، سر و تهش رو هم بیارید و چون که باید سر جلسه هم نظر بدین، بیشتر توش عمیق بشین. یه خوبی دیگه اش هم برنامه داشتن هست. یعنی دیگه شما میدونید احتمالا تا دو سه ماه آینده چه کتاب هایی رو توی برنامه دارید و تا کی وقت دارید تمومشون کنید و برید سراغ کتاب بعدی. اینجوری کتاب خوندن بین هزار تا کار دیگه تون گم نمیشه. الان یه سری گروه های مجازی هم توی مثلا فیس بوک و اینستا راه افتادن که چنین کارکردی دارن و اگر وقت ندارید حضوری در گروه ها شرکت کنید، میتونید با این فضاهای مجازی جلو برید. اما اگر حتی در حد یک روز در ماه هم فرصت میکنید و دوست های پایه کتاب هم دارید، شخصا توصیه میکنم که با دو سه نفر آدم پایه، خودتون در هر شهر و کشوری که هستین یه بوک کلاب راه بندازید.

 مواد لازم؟ حدقل سه نفر آدم پایه که کتاب ها رو خونده باشن و توی جلسه حرف بزنن؛ زمان و مکان مناسب برای دو ساعت حرف زدن؛ یه برنامه منظم برای جلسات (یه ماه درمیون، دوماه درمیون یا حتی آخر هر فصل)؛ یه لیست از کتاب هایی که میخواهید بخونید (ولو در حد سه چهار کتاب بعدی)؛ و یکی که بحث ها رو توی جلسه مدیریت بکنه (که میتونه گردشی باشه). یادتون هم نره، مهمترین نکته برای داشتن یه حلقه رمان موفق، بیشتر از کتاب خوب خوندن، داشتن آدم های پایه است. راجع به این بخش خیلی بیشتر از اینها میشه توضیح داد، اما ترجیح میدم که بقیه اش رو بذارم برای قسمت سوال و جواب ها. هر سوالی که داشته باشید، من در خدمت هستم.


4.      کتاب های صوتی، دیجیتالی، و .

یکی از اون کارهایی که شدیدا به مشکل عدم تمرکز من کمک کرد و باعث شد در اوج سرشلوغی هم کتاب خوندنم قطع نشه، وجود کتاب های غیر کاغذی در کنار کاغذی ها بود. اینجوری بهتون بگم که زیاد پیش میاد که از یه کتاب، هم نسخه صوتیش رو دارم، هم دیجیتالیش رو و هم کاغذی. چرا؟ چون مثلا در حین رفت و آمد و توی اتوبوس و مترو نمیتونم کتاب کاغذی بخونم ولی میتونم به نسخه صوتیش گوش بدم، یا کتاب کاغذی خیلی وقت ها سنگینه و در نتیجه با خودم نمیبرمش، ولی چون نسخه دیجیتال رو همه جا دارم، مطالعه اون کتاب قطع نمیشه، توی نسخه دیجیتال میتونم خط بکشم و توی کاغذی دلم نمیاد، شبها که همه میخوان بخوابن و برای راحتی بقیه نمیشه چراغ روشن کرد، بازم توی گوشیم میتونم کتاب بخونم، و در عین حال هم ممکنه هر دو تای اینا اذیتم بکنن و بازم برگردم سر نسخه کاغذی. نکته مهم چیه؟ اینکه بهونه هایی مثل اینکه کتاب خوندن در حین حرکت حالم رو بد میکنه، یا کتابم رو جا گذاشتم، یا فقط شبها وقت میکنم کتاب بخونم و اونم بقیه میخوان بخوابن و غیره، مانع از کتاب خوندنتون نشه. درواقع خوبه که مدام بین این چند مدل کتاب در نوسان باشید و بهترین گزینه رو برای هر مکان و زمانی انتخاب کنید. کنار همه این دلایل، برای من تنوع در ابزارهایی که باهاشون کتاب میخونم ایضا باعث میشه تا حوصله ام کمتر سر بره و اگر تمرکزم با یکیشون پایین بیاد، سریع میرم سراغ یکی دیگه. نمیگم برای هر کتاب این کار رو بکنید، ولی میخوام بگم یه وقت ها لازمه که آدم دوپینگ کنه تا به بی حوصلگی و عدم تمرکز و سرشلوغی و این جور چیزا غلبه پیدا کنه.


5.      کتابخونه رفتن

شاید کتابخونه رو هم باید میذاشتم توی قسمت قبل، اما به نظرم اومد که اینقدری مهم هست که خودش به تنهایی یه قسمت جداگانه داشته باشه. چند سالی میشه که کتاب در حال تبدیل به کالای لوکس شدن هست. گرونه و به جز اون، جاگیر هم هست. خیلی ها رو میشناسم که بودجه و فضای خونه شون بهشون اجازه نمیده که مدام کتاب بخرن، و به مرور کتاب از سبد خریدشون حذف شده یا میشه. خوب راستش حق دارید. کتاب واقعا کالای گرونی هست، نه فقط توی ایران که خارج از اون هم گرون محسوب میشه. حالا فکر میکنید چه جوری با این گرونی، همه جای دنیا ساعت مطالعه شون باز هم بالا مونده؟ رفت و آمدهای دائمی به کتابخونه ها. درواقع هیچ کس نباید به خاطر کمبود پول و فضا از کتاب خوندن بیفته و کتابخونه ها برای این ساخته شدن که این کمبود ها رو جبران کنن. میدونم که احتمالا پیش خودتون میگید بابا ایران که کتابخونه های درست و حسابی نداره!! ولی بامزه است که بهتون بگم، قبل از اینکه کتابخونه درست و حسابی نداشته باشه، ایرانی ها کلا فرهنگ کتابخونه رفتن رو بلد نیستن. اینو وقتی فهمیدم که اومدم کانادا و دیدم ایرانی ها حتی اینجا هم برای کتاب های غیر درسی به کتابخونه مراجعه نمیکنند و اولین گزینه شون خرید کتاب هست، نه قرض کردنش. بدتر از اون اینکه حتی یه سری نمیدونن که برای کتاب های غیر درسی مثل رمان، میشه به کتابخونه های شهر و دانشگاه مراجعه کرد. پس بذارید اینجوری بگم که بیاید اول رفت و آمدتون رو به کتابخونه ها زیاد کنید، و بعد بگید که کتابخونه های ایران به درد نمیخورن. چه بسا که خیلی از کتابهایی که فکرش رو هم نمیکنید توی کتابخونه ها به سادگی پیدا میشن. میدونم که شهر کتاب رفتن و کتاب فروشی های خوش رنگ و لعاب رفتن، به خودی خود یه جور تفریح محسوب میشه، اما یادتون باشه که در دراز مدت، قرض گرفتن کتاب بیشتر از کتاب خریدن به بالارفتن مطالعه کمک میکنه، چون مگه چقدر پول و فضا میشه خرج کتاب کرد و خم به ابرو نیاورد؟ حداقل اینکه کتابخونه ها در سال گذشته خیلی به داد من رسیدن.


6.      کلاس های ادبیات

این قسمت خاص رمان هست و کتاب های داستانی. یکی از اون چیزهایی که باعث میشه آدما از کتاب های کمتری لذت ببرن، اینه که متوجه اهمیتش نمیشن. درواقع نمیدونن چه جوری باید کتاب رو تحلیل کنن؟ لابد زیاد پیش اومده که یه کتابی رو چون مثلا فلان جایزه معروف رو برده، یا فلان نویسنده معروف نوشته بوده شروع کنید به خوندن و به وسطهاش نرسیده بذاریدش کنار. خوب واقعیت اینه که دلیل اول میتونه این باشه که شما واقعا از اون کتاب خوشتون نیومده، ولی دلیل دوم که بیشتر مواقع صادق هست اینه که از راه درست به اون کتاب ورود نکردید و نمیدونید چطوری باید تحلیلش کنید. برای این قضیه، علاوه بر اینکه میتونید برید سراغ نقد خوندن و سایت گودریدز که ملت نظرشون رو مینویسن و بحث هایی که در حلقه رمان های احتمالی تون شکل خواهد گرفت، یه چیزی که شخصا بهش پی بردم، کلاس های ادبیات هست. اینجوری بگم که داستان خوندن و تحلیل کردن و شکافتنش، خودش یه توانایی هست که یه سری ها بعد از سال ها تجربه و مطالعه بهش رسیدن و توی کلاس هاشون میتونن یه بخش خوبیش رو به شما هم منتقل کنن. مثلا در یک سال گذشته من کلاسی رو میرفتم راجع به ادبیات ایران که به کل نگاهم رو به نویسنده های معاصر عوض کرد، حالا من هزار بار هم که بوف کور رو خودم میخوندم، بازم اون تحلیلی که استاد سر کلاس ارائه میداد رو بهش نمیرسیدم. دلیل؟ چون شغلم این نیست. چون زمان و معلوماتم محدوده. از این جور کلاس ها خیلی زیاد شده توی ایران و اگر خواستین میتونم یه سری رو پیشنهاد بدم، و اینکه تو رو خدا دلتون بیاد و بابتشون پول بدین. باورتون نمیشه چقدر همین کلاس ها باعث میشن که آدم دلش بخواد بازم کتاب بخونه و تحلیل کنه. 


اینا فعلا کارهایی هست که به ذهن من رسیده و شاید که بعدا کاملتر بشه، اما مطمئنم که بقیه هم راه های خودشون رو پیدا کردن و نمیدونید چقدر برای من خوشحال کننده خواهد بود اگر این راه ها رو با منم در میون بذارید.

امیدوارم که حتی شده یه ذره هم این مطلب به دردتون بخوره و منتظر فیدبک هاتون هستم.

 



ته راهرو، کله اش رو از توی در آورده بود بیرون و بهمون میخندید. رفتیم به سمتش و هرچی نزدیکتر شدیم، صدای جیغ بچه از توی خونه بلندتر شد. بعد از سلام و احوال پرسی و در آوردن کفش هامون، یه نگاه سریعی انداختم به آپارتمان که ببینم کجا میشه نشست که دیدم اشاره کرد به دو تا صندلی نزدیک به کانترِ آشپزخونه و گفت راحت باشین. 
دو سه روز پیش آنا و الکسی، دو تا دوست روس تبارمون، دعوتمون کردن برای شام. کلی سر اینکه چی براشون بگیریم گیر کرده بودیم و مونده بودیم بین یه گل ساده و 5 دلاری یا یه گلدون حسابی تر و 20 دلاری. قضیه این بود که دو سه باری که با آنا اینا بیرون رفته بودیم، پیشنهاداتشون همیشه یه سری رستوران لاکچری بود و همیشه هم ماشالله سر شام و دسر و نوشیدنی گرون ترین گزینه ها رو انتخاب میکردن. اینه که فکر میکردیم لابد الانم کلی تدارک دیده باشن و  بهتره که چیز گرون براشون ببریم. آخرسر ولی یه نگاه به جیبمون کردیم و یه نگاه به نرخ دلار و همون 5 دلاری رو گرفتیم و بردیم. خونه شون شلوغ پلوغ بود و روی کانتر پر از کتاب و یکی دو تا پیش دستی پر از سیب زمینی سرخ کرده. دقیقا همون صحنه از سیب زمینی هایی که برای قیمه میپزیم و میذاریم کنار گاز و تا خورش خاضر بشه، ده بار بهش ناخونک زدیم. آنا با خنده اشاره کرد به پیش دستی ها و گفت:" امشب غذا سیب زمینی داریم و بعدش هم کیک! امیدوارم دوست داشته باشین و ببخشید که نشد بیشتر تدارک ببینیم." بعد هم رفت سراغ کتری آب جوش و برامون چایی درست کرد که با سیب زمینی هامون بخوریم. 
راستش رو بگم؟ خیلی خوش گذشت. اصلا همینکه24 ساعت در حال تدارک غذا نبودن و همه چیز خیلی ساده بود، حالم رو خوب کرد. کلی از همه چیز، از پیری، از آایمر، از اعتصاب در دانشگاه یورک، از کار پیدا کردن، از جام جهانی، از ت و هزار تا چیز دیگه حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از دو ساعت که حرف میزدیم، آنا همین جوری رفت سر یخچال که برای دختر کوچولوشون، ویکتوریا، که نیم ساعت بود گریه میکرد و به هق هق افتاده بود، ماست میوه ای بیاره که چشمش خورد به یه قاچ خربزه. گفت:" اوه راستی اینم داریم. بذارید بیارم بخوریم." و درش آورد و با یه چاقو گذاشت روی کانتر آشپزخونه. خوردیم و یکم دیگه حرف زدیم و خودشون پبی تعارف گفتن که الان دیگه وقت خواب ویکتوریاست و بعد از نیمساعت خداحافظی کردیم و رفتیم. تا پامون رو از در گذاشتیم بیرون، یهو رو کردیم به همدیگه که:" باورت میشه؟؟!!؟! فقط سیب زمینی و کیک؟ ما حتی برای خودمون تنها هم اینقدر کم تدارک نمیبینیم!!!" و از شدت تعجب و شاخ های در اومده کلی خندیدیم. 
اتفاق جالبتر اینکه، تجربه نسبتا مشابهی رو هم با دوستان هندیمون داشتیم. برای شام رفتیم خونه شون، و بعد از چند دقیقه دو تا ظرف غذا دادن دستمون، درحالی که خودشون داشتن با بچه بازی میکردن، و همین شاممون بود. نه خبری از دور هم غذا خوردن بود، نه سفره ای نه چیزی. دقیقا مثل اینکه میری عید دیدنی و جلوت میوه بذارن و خود میزبان بشینه یه ور دیگه. حالا تصور کنید بیان بهتون ظرف غذا بدن و میزبان بره دنبال کارهای خودش. لازم به ذکر هم نیست که نه خبری از چای و شیرینی بود، نه میوه ای و نه هیچی. شوهر خانواده هم که در حرکتی خاطره ساز، بعد از یک ساعت گفت که "قرار تنیس" داشته با دوستش و در برار بهت و حیرت ما رفت. 
واقعیت اینه که من تازه فهمیدم چرا هر خارجی ای که میره ایران، کلی مبهوت مهمون نوازی مردم میشه و مدام ازش تعریف میکنه. درواقع، نه تنها مهمونی های ما، که حتی شام و ناهار ساده و هر روزه ی ما هم برای خارجی ها مثل یک جشن درست و حسابی میمونه، پس تعجبی نداره که به نظرشون مهمون نوازترین میایم. کنار همه تدارکات هم، اعم از غذا و مخلفات، هی میوه و شیرینی و چای میاریم و خدایی نکرده اگر حتی یکیش نباشه فکر میکنیم آسمون به زمین رسیده. مهمون هم که دیگه اومدنش با خودش هست و رفتنش با خدا و میزبان هم در تکاپو که مطمئن بشه مهمون بهش بد نمیگذره. در ورژن های کمی سنتی هم که ن همه اش در آشپزخونه به پخت و پز و بشور و بساب و سفره پهن کردن و جمع کردن و غیره. 
به محمد گفتم:" اگر ما هم قرار بود اینجوری آدما رو مهمون کنیم، خوب من مدام همه رو دعوت میکردم خونه،" ولی حیف که هم سطح انتظاراتم از  خودم بالاست و هم سطح انتظار دیگران. چه بسا که چند وقت قبل که ملت رو به صرف آش رشته دعوت کرده بودم، آخرین لحظات دو به شک شده بودیم که غذای دیگه ای هم بذاریم سر سفره یا نه؟ یا مدام فکر میکردیم جای میوه چی بذاریم جلوی مهمون ها؟ 
البته که با همه این تعاریف، من نمیخوام بگم وما سیستم مهمونی ایرانی غلطه، در واقع غلط و درست اینجا معنی نداره، چرا که به نظرم در عین متکلف بودن، به هرحال آداب و رسومی هست که بسیاری از ویزگی های فرهنگی ما رو نشون میده. ویژگی هایی مثل تعارف، رودربایستی، سبک زندگی پرخرج، و گاهی حتی چشم رو هم چشمی، و البته درکنار همه این ویژگی ها سخاوت، مهمون نوازی در معنای عام و فرهنگ شب نشینی و غیره. اما اونچه که بیش از همه منو به فکر فرو برد، اون درجه از سختی ای هست که ما بر خلاف خواسته ها، توانایی ها و داشته هامون به خودمون تحمیل میکنیم. از بودجه نداشته مهمونی آنچنانی میدیم، غصه میخوریم که چرا مبل و میز درست و حسابی نداریم و وای که آبرومون جلوی مهمون میره، و داوطلبانه فشار روانی زیادی رو فقط برای اینکه سفره رنگین نداریم تحمل میکنیم (فقط فیلم مهمان مامان رو ببینید تا به پوچ بودن این میزان فشار پی ببرید)، و نهایتا هم با همه این سختی هایی که به خودمون میدیم، نگران قضاوت مهمون ها هستیم. 
حرف من این نیست که کلا مهمونی درست و حسابی ندیم، اگر دوست داریم، اگر پولش و وقتش رو داریم، اگر لذت میبریم از زحمتی که میکشیم براش، و اگر برای خوشایند دیگران نمیکنیم، بسم الله. اما این طور نباشه که تمام این سختی ها رو  فقط به خاطر قید و بندهای مرسوم و قضاوت دیگران به خودمون بدیم. اینا رو شاید حتی بیشتر برای خودم مینویسم که یادم باشه میشه با یه پیش دستی سیب زمین سرخ کرده و کیک و یه قاچ خربزه هم مهمونی داد و وسطش هم گذاشت رفت تنیس.

امسال سال عجیبی بود. هم برای من. هم برای محمد. هم برای خانواده. در هول و ولای انواع ویزا و بی پولی و حتی گاهی بی کاری مطلق. هفته اول عید با محمد رفتیم اتاوا که دانشگاه و شهرش رو ببینیم و ببینم دوست دارم آفرشون رو قبول کنم یا نه؟ درواقع قرار بود عید رو بریم ایران، اما ویزای کانادامون تمدید نشد و برای اینکه افسرده نشیم تصمیم گرفتیم بریم سفر (حق موندن در کانادا با ویزای ورود و خروج فرق داره و ما دومی رو نداشتیم). خوش گذشت، اما توی قطار، رفت و برگشت، شب توی هتل، صبح قبل از صبحانه مدام محمد در حال ایمیل زدن به استادهای مختلف توی آمریکا بود و در حالی که من یه بی خیالی و بی قیدی پسا پذیرش گرفتن داشتم، اون توی مخلوطی از اضطراب و هیجان و بی اطلاعی از آینده بود و خوب خوشحالم حالا که این پست رو یک سال بعد از اون سفر مینویسم، محمد، هم کار خوب در دانشگاه خوب پیدا کرده، هم ویزای آمریکایی رو گرفته که من سه بار ریجکت شدم و، بالاخره هم مشکل حقوق و فاندش بر طرف شده. اینها شاید در عمل دستاوردهای محمد باشه، اما مدت هاست که اون قدر کار و درس و دغدغه و اضطراب و ذوق هامون با هم گره خورده که من اگر نه بیشتر،‌که به اندازه خودش احساس موفقیت دارم و بیشتر از قبل به رابطه مون، به کار تیمی مون ایمان دارم. به قول خودش "پشت هر راحله ی موفقی، یه ممده" و برعکس. 


اما دستاوردهایی که چه درعمل و چه روی کاغذ مال خودمه: 


۱.سفر استرالیا

 آخر سال ۹۵ برای رفتن به کنفرانس بزرگی در رشته مطالعات علم و تکنولوژی اقدام کردم و پذیرفته شدم. مکان کنفرانس سیدنی و زمانش اواخر آگوست بود و هم هزینه سفر و هم پا در هوایی به خاطر ویزا باعث شد تا یک ماه مونده بهش مطمئن نباشم که میخوام برم یا نه؟ (ویزای کانادامون که میتونستیم باهاش از کشور خارج شیم سه ساعت قبل از پرواز به ایران اومد )  حتی وقتی بلیط خریدم هم شک داشتم بشه که برم،‌ اما در نهایت در یک ماراتون هوایی رفتم و چه قدر خوشحالم که این کار رو کردم. منظورم از ماراتن هوایی چیه؟‌ یعنی من ۲۴ آگوست بعد از نزدیک به ۱۴ ساعت پرواز از ایران رسیدم تورنتو و کمتر از ۴۸ ساعت بعدش باز سوار هواپیما شدم و بعد از ۱۹ ساعت پرواز رسیدم سیدنی، همه اینها در حالی که هنوز احتمال میدادم ممکن هست ویزای آمریکام دقیقه نود بیاد و من بلافاصله که برگشتم تورنتو باید در چشم به هم زدنی بساطم رو به کل جمع کنم و برم آمریکا. وضعیت به قدری پیچیده شده بود که بعد از سال ها دست به کار شدم و فلوچارت فکری کشیدم تا بلکه مغزم نترکه (تصویر پایین)‌. سفر استرالیا و تجربه اون کنفرانس واقعا بخش جدیدی از زندگیم بود. یکی از دوستان دبیرستان که ساکن سیدنی بود لطف کرد و اتاق خودش رو برای ده روز بهم داد. دوستی که به قدری غریب بود که حتی الان هم فامیلش رو نمیدونم (فامیلش رو در فیس بوک تغییر داده بود). خودش و برادرش در عین مهمون نوازی ده روز هوام رو داشتن و حتی دو روز خودشون رفتن سفر و خونه شون رو به طور کامل در اختیار من گذاشتن. و خود کنفرانس هم که نگفتنی بود. من هیچ تصوری از کنفرانس های جهانی نداشتم، اینکه از کشورهای مختلف و از دانشجو گرفته تا اساتید سرشناس رشته دور هم جمع شن و راجع به موضوعات مختلف حرف بزنن و شبکه های انسانیشون رو گسترش بدن و حتی قول همکاری به همدیگه بدن (توی پنلی که من ارائه داشتم، همگی چینی بودن و چند هفته قبلش هم من خیلی شانسی اسم خودم رو سرچ کردم و

این لینک رو پیدا کردم که بامزه بود). اونجا با یکی از معروف های حوزه آلودگی حرف زدم و قول همکاری دادم،‌ که البته به دلایلی پیگیریش نکردم،‌ اما خیلی احساس عجیب و خوشایندی بود که کسی که مقاله هاش رو خوندی و توی پایان نامه استفاده کردی رو از نزدیک ببینی و راجع به زندگی و پروژه های مختلف حرف بزنی. 


 




۲. 

کنسرت گروه سرو

پارسال توی دستاوردهام نوشته بودم که دوست دارم بخش هنری زندگیم رو تقویت کنم. چند وقت بعدش با جمعی بیرون بودیم که یک دوستی گفت داره بعدش میره به فلان موسسه موسیقی (ایرانی) که قراره گروه کُرشون رو معرفی کنن و اگر دوست دارم باهاش برم. خلاصه اینکه تهش من خوشم اومد ادامه دادم و دوستم دیگه نیومد :)) تجربه جالبی بود اینکه توی یه گروه آواز بخونی و صدات رو ول بدی و سلفژ یاد بگیری و آخرش هم که توی تابستون اجرا کردیم و محمد و سه تا از دوستام اومدن و حس عجیب و جدیدی بود. جدای از خود آواز خوندن که خوب جذاب بود، برای من شاید جمعی که با هم میخونیدیم جالب ترین بود. جمعی ایرانی که بای فار با من فرق داشتن، در این حد که موقع تعیین لباس مشترک،‌ من باید بهشون یادآوری میکردم که دوستان! من نمیتونم بدون جوراب شلواری و با آستین کوتاه بیام :)) و البته که تهش با حجاب اجرا کردم و شاید بهترین اتفاق وقتی بود که چند دقیقه قبل از اجرا، یکی از آقایون که از قضا سلطنت طلب هم بود بهم گفت چقدر خوشحاله که من هم توی جمعشون هستم، چون: ما نماینده ایرانیم، و ایران هم مذهبی داره هم غیره مذهبی و بدون من،‌ جمعشون ناقص میشد. بعد از اجرا هم دوستام و محمد که همه از خانواده های مذهبی بودن چیز جالبی گفتن: گفتن انگار همیشه اینجور کارها مال خانواده های ما نبوده، انگار این آدمهایی هنری همیشه از ما جدا بودن و تو که اون بالا بودی، حس میکردیم بالاخره ما هم وارد این جمع ها شدیم.



۳. دنبال کار گشتن و کار کردن و بازگشت به دوره استقلال مالی کامل

نیمه اول سال ۹۷ به لحاظ مالی خیلی سخت گذشت. من دیگه فاند نداشتم، چون ویزامون مشکل داشت نمیتونستیم کار پیدا کنیم و ارز هم یکهو پرید بالا و من هر قرونی که خرج میکردم مثل خنجی بود بر روحم. اما! اما بالاخره دلم رو به دریا زدم و برای کارهای به اصطلاح پایین اقدام کردم،‌ مثل فروشندگی، کار کردن توی کافه و معلم سر خونگی که البته دو مورد اول رو طبیعا توی مصاحبه رد شدم :)) اما مورد آخر جور شد و من حس میکنم یکی از ترس های بزرگم که نون در آوردن در وقت سختی بود ریخت. میدونم این کارها برای خیلی ها طبیعی هست،‌ اما اینجور چیزها توی خانواده هایی مثل ما  یک جور تابوی ننوشته است. کسی نمیگه کار فروشندگی نکن،‌ ولی اینقدر میزنن توی سرش و میگن وقتت رو بذار روی درس و کار بهتر که یک واهمه ای توی دل آدم بوجود میاد که خوب اومدیم و کار خوب پیدا نشد و منم نخواستم از بابام و شوهرم پول بگیرم،‌ من از کجا بیارم بخورم؟ بحث های زیادی هم با محمد داشتیم سر اینکه چرا دوست دارم استقلال مالی داشته باشم و این مساله ارتباطی به میزان درآمد اون نداره و یک نیاز شخصی هست. دردسرتون ندم، با وجود همه اینها از سپتامبر که درسم شروع شد (و فاندم ناقص بود)، با این در و اون در زدن بالاخره تونستم ‌RAو  TA بشم و تا چند ماه به طور کامل دستم توی جیب خودم باشه،‌از اجاره گرفته تا چیزهای دیگه و وااااقعا احساس فوق العاده ای  هست. این وسط هم البته یه اشتباه دوست داشتنی کردم و بعد از رفتن محمد خونه ام رو عوض نکردم که خوب باعث شد تمام حقوقم برای اجاره بره و پس اندازی نداشته باشم،‌که راضیم. خونه اینقدری خوب بود که ارزشش رو داشته باشه. 


۳. شرکت خیلی جدی توی کلاس های اسپانیایی که البته از وقتی درس شروع شد کنار گذاشتم متاسفانه! 

آخرین روز سال ۹۵ دولینگو اسپانیایی رو تموم کردم و ۶ ماه اول سال ۹۶ تا قبل از ایران رفتن و شروع مجدد درس، یک meet up پیدا کرده بودم که هفته ای دو سه بار یه آقای مکزیکی در راه خدا می اومد و اسپانیایی تمرین میکرد و انصافا خیلی هم پیشرفت کرده بودم که خوب خورد به سفرها و دانشگاه و متاسفانه ماه ها لای درس ها رو باز نکردم. اما!‌ اما این چیزی از ارزش اون ۶ ماه اول کم نمیکنه و اینکه احتمالا به زودی دوباره شروع کنم به تمرین کردن. 


۴. راه انداختن دو تا حلقه رمان جدید در تورنتو به اضافه اون حلقه ای که توی ایران داشتیم با بچه ها و حلقه دیگری که من عضو ساده ام

خوب فکر کنم دیگه میتونم کم کم خودم رو به عنوان سلطان حلقه رمان معرفی کنم :))) نیمه اول سال مدام میگشتم دنبال بوک کلاب های خارجی که هم زبانم خوب شه، هم ببینم اینا چه جوری جلسه برگزار میکنن. بعد از یه مدتی فکر کردم بد نیست خودم یه حلقه انگلیسی راه بندازم که البته بعد از ۴ جلسه و به علت سرشلوغی اعضا کنسل شد،‌ اما اتفاق مثبتی بود در زندگیم. یکی دیگه هم حلقه ای بود که یکی از دانشجوهای دانشگاه تورنتو پیشنهاد کرد همکاری کنم راه بیفته که عملا خودم شدم مسئولش و جمع خوبی شکل گرفت. حلقه دیگه ای هم دی ماه شروع به کار کرد که خوب اعضاش خیلی حرفه ای کتاب خون هستن و کلا دنیای جدیدی از تحلیل کتاب به روم باز کردن. خلاصه الان ۳ تا حلقه همزمان. 



۵. تا بحث کتاب هست،‌ امسال تونستم ۴۰ تا کتاب و البته کلی مقاله دیگه که توی گودریدز ثبت نمیشه بخونم که نسبت به سال قبل (۳۰)‌ و سال قبل ترش (۲۳) واقعا جای تبریک داشت. تازه بگذریم از حجم بعضی هاش. 


۶. فرستادن ایمیل کتاب و تاثیرگذاری های کوجک

تقریبا ۹ ماه پیش تصمیم گرفتم زکات کتاب خوندنم رو بپردازم. توی اینستاگرام اعلام کردم اگر کسی میخواد ایمیلش رو بده و من چند وقت یک بار کتابی رو با توضیحات خودم براش بفرستم. خدا رو شکر، آخر ۹۶ هم بازخوردهای خوبی گرفتم و انرژی برای ادامه کار بیشتر شد. تا الان بیش از ۲۰۰ نفر ایمیل هاشون رو بهم دادن و ۷ پست و بیش از ۹ کتاب با موضوعات زیر فرستادم:‌


پست اول - Mornings in Jenin & I shall not hate - #فلسطین
پست دوم: Living a Feminist Life
پست سوم: Born a Crime #آپارتاید
پست چهارم: Reading Lolita in Tehran #(Neo)-Orientalism? (Part 1)
پست پنجم: نقد نگاه و تصور غرب از ن در جوامع مسلمان 
پست ششم: The Mushroom at the End of the World: On the possibility of life in capitalist ruins #Capitalism #Non-humans #Nature/Culture
پست هفتم  #استعمار، #پسااستعمار، و جنبش های #ضداستعماری Black Skin, White Mask by Frantz Fanon

۷. ۴ بار آش رشته پختم و هربار بهتر از دفعه قبل و دیگه لیترالی "آش"پز هستم. 

۸. باز رفتم سفارت آمریکا و باز جواب مثبتی ندادن و من انگار نه انگار بودم :)) قبلا هم البته اونقدری غصه نخوردم، ولی این حالی که گور باباشون،‌فک کردن من برنامه ام رو با اینا تنظیم میکنم رو دوست داشتم.

۹. همچنان تونستم در برابر اصرار آدم ها برای گرفتن اقامت دایم کانادا مقاومت کنم و از این بابت به خودم مفتخرم و مهم نیست بعدا پشیمون بشم یا نه. 


۱۰. جدایی از محمد

مهرماه ویزای محمد اومد و در حالی که معلوم نیست من هرگز بتونم پام رو بذارم آمریکا،‌ پا شد رفت نیویورک. راستش با وجود اینکه تجربه ۹ ماه جدایی داشتیم قبلا،‌ این بار برای من خیلی سخت بود. دلیل اصلیش هم این بود که این دفعه این من بودم که میموندم و جای خالی محمد رو توی کل خونه و شهر و جمع های دوستی میدیدم. اما با این همه، به نظرم خود این جدایی و دوام ما دستاورد نبود، شاید مهمترین دستاوردش این بود که هر بار یکی برامون غصه میخوره که بالاخره کی میریم پیش هم؟‌ خنده مون میگیره. اینکه میدونیم و با تمام وجود درک کردیم که ترجیح میدیم جدا از هم زندگی کنیم اما از کاری که میکنیم لذت ببریم و مانع پیشرفت هم نشیم، یکی از مهمترین و سخت ترین دستاوردهای امسال و البته سال های قبلمون بوده که متاسفانه برای خیلی ها غیر قابل درکه. 


۱۱. ارشد دوم

ارشد دوم شروع شد و مهمترین و بارزترین دستاوردش رشد فکر و قوه تفکر نقادانه ام بود. اصلا میزان فهم و کمالاتم ده برابر بیشتر از سال قبل هست و یک جور عجیبی احساس قدرت میکنم. انگار ابزاری که یک عمر برای درک دنیا نیاز داشتم رو بالاخره پیدا کردم و با تمام وجودم میدونم در مسیر درستی قرار دارم. توی انگلیسی نوشتن و خوندن و فکر کردن پیشرفت محسوسی داشتم و مهمتر اینکه بالاخره دارم میفهمم که مهم نیست اگر من نابغه به مفهوم کلاسیکش نیستم،‌ اما تلاشگرم و گرچه آهسته اما در نهایت به اونجایی که میخوام میرسم. و فقط و فقط باید که صبور و استوار باشم در این مسیر. دوست های جدید پیدا کردم در این دوره، کنفرانس دانشجویی برگزار کردم،‌ و 

مقاله ام بالاخره منتشر شد.


۱۲. رسما فارغ التحصیل شدم از ارشد قبلی 



۱۴. پیدا کردن موضوع پروژه ارشد که بمونه برای بعد :)‌

۱۳. شروع کردن دوره کارآموزی در بانک (!)‌ و تجربه حضور در فضای غیر دانشگاهی و اینکه رشته علوم اجتماعی چه طوری میتونه جای غیر از دانشگاه به درد بخوره.  



OGS

از روز اولی که وارد دوره ارشد انسان شناسی شدم،‌ یکی از مهمترین تکالیفمون اقدام برای دو تا بورسیه بود که من در ادامه با اسم بورسیه یک و بورسیه دو* بهشون اشاره میکنم. بورسیه یک خاص دانشجوهای مقطع ارشد و دکتری و برای دانشجوهای علوم اجتماعی و انسانی بود و مقدارش حدود ۲۵۰۰ دلار از بورسیه دو بیشتر بود، و مهمتر از همه اینکه فقط دانشجویان کانادایی (شهروند و یا دارای کارت اقامت دائم) میتونستن براش اقدام کنن. بورسیه شماره دو ولی سراسری تر بود و مقدارش کمی کمتر و برای تمامی دانشجوها،‌ چه کانادایی و چه بین الملل. درواقع داستان اینطوری بود که همه کانادایی ها همزمان برای هر دو بورسیه اقدام میکردن و من فقط برای دومی. از اون جایی که به طور کلی توان مالی دانشگاه ها برای حمایت از دانشجوهای علوم انسانی و اجتماعی نسبت به علوم پایه و مهندسی خیلی خیلی کمتر هست،‌ این بورسیه های خارج دانشگاهی نه فقط برای دانشجوها که برای اساتید هم اهمیت خیلی بالایی داره و برای همین به قول خودشون تمام تلاششون رو میکنن تا کمک کنن به بهترین شکل ممکن براشون اقدام کنید و مطمئن باشید که میگیرید. ددلاین هر دو هم در ماه دسامبر، پایان ترم اول بود و این یعنی ما تمام ترم اول در کنار باقی درس هامون وقت زیادی رو هم برای نوشتن پروپوزال و تکمیل مدارک برای این بورسیه ها صرف میکردیم. 

من که تنها دانشجوی بین الملل ورودیمون هستم (تقریبا در کل دانشکده فکر میکنم دو سه نفر بیشتر بین الملل نباشن)،‌ داستانم با بقیه فرق میکرد و چون برای بورس شماره یک اقدام نمیکردم، هم مدل اپلای کردن و فرستادن مدارکم فرق میکرد و هم اینکه شانس گرفتن بورسیه برام پایین بود، اما چون هم شدیدا به پولش نیاز داشتم و هم مطمئن بودم گرفتنش حس تایید خیلی بالایی بهم میده،‌ وقت خیلی خیلی خیلی خیلی زیادی رو برای نوشتن پروپوزالم گذاشتم و با اینکه هیچ چیزی توی دنیا بی اشکال نیست، اما هر بار که میرم سراغ پروپوزالم و نگاهش میکنم باورم نمیشه چقدر همه چیز تمیز و منسجم و خوب نوشته شده. یکی از بهترین خروجی هایی که به نسبت توانایی و دانسته هام میتونستم تولید کنم. حتی چند باری با دو سه تا از بچه ها و استادها هم ویرایشش کردیم و فیدبک های خیلی خوبی گرفتم و خلاصه با یک اعتماد به نفس بالا که حاصل زحمت و تلاش زیاد بود برای بورسیه اقدام کردم و منتظر نتیجه شدم. 

نتیجه های بورسیه شماره یک که همه بچه های دیگه اقدام کرده بودن ماه پیش اومد و ۴تا از بچه ها موفق شدن بگیرنش و با توجه به یکی دو نفر از برنده ها که کارشون رو دیده بودم و میدونستم خیلی پروپوزال خفنی نداشتن، امیدم بیشتر از قبل شده بود تا اینکه رفتم دفتر بورس دانشکده که یه سوالی راجع به تاریخ دقیق جواب ها بکنم و تازه با واقعیت اصلی روبرو شدم. 

خانومی که مسئول بورسیه ها بود خیلی مهربون ازم پرسید که کانادایی هستم یا بین الملل و تا گفتم بین الملل قیافه اش توی هم رفت و با حالت مهربون و دلسوزانه ای بهم گفت که آیا میدونم که شانسم برای گرفتن بورس تقریبا نزدیک به صفر هست؟‌ سرم رو ت دادم و گفتم شنیدم حدقل ۲۰-۳۰ درصد از بچه ها میگیرن از دانشکده مون. گفت اون آمار برای کانادایی هاست. برای بین الملل ها اینجوریه که از کل دانشگاه و بین تمام رشته ها،‌ چه در مقطع دکتری و چه ارشد،‌همه روی هم ۶-۷ نفر میگیرن. یعنی درواقع پروپوزال یه دانشجوی سال یک ارشد انسان شناسی با یک دانشجوی مثلا سال ۳ دکتری مکانیک مقایسه میشه و خودتون حدس بزنید شانس دانشجوی اولی چقدر میتونه باشه؟‌ این درحالی هست که دانشجوی های کانادایی بسته به رشته و مقطع تحصیلی با هم مقایسه میشن. بعدتر هم در تایید همه اینها دوستی که سالهای آخر دکتری جامعه شناسی هست بهم گفت که تا به حال ندیده و نشنیده کسی از بچه های علوم انسانی و اجتماعی این بورسیه رو بگیرن. به خصوص ارشد. خسته و کوفته از دفتر بیرون اومدم. من از اول هم میدونستم که شانس گرفتن بورسیه کم هست ولی هیچ کس اینقدر دقیق بهم اطلاعات نداده بود قبلا (درواقع اینقدر توی دانشکده دانشجوی خارجی کم هست که بعید میدونم کسی هم اصلا میدونست که اوضاع اینجوریه). 

راستش خیلی درد داشت. خیلی. مدام یاد زمانی که براش گذاشتم،‌ برای امیدی که داشتم می افتادم و می افتم و حسرت میخورم و دلم برای خودم میسوخت و میسوزه. حتی در بی شرمانه ترین حالت، مدام کار خودم رو با بقیه مقایسه میکردم و باورم نمیشد که فلانی که کارش به مراتب از من ضعیف تر بود،‌صرف کانادایی بودن احتمال موفقیتش خیلی بالاتره (که البته منطقی هست،‌اون یک عمر توی این کشور مالیات داده). اما چیزی که بعد از اندوه اولیه ذهنم رو درگیر کرد،‌ رابطه ی مع بین میزان تلاش من و مقدار اطلاعاتم از این قضیه بود. درواقع نمیتونستم منکر بشم که اگر از اول میدونستم که شانسی برای گرفتن این بورسیه وجود نداره،‌ اصلا تلاشی براش میکردم؟‌ یا بر فرض اقدام،‌ آیا بهترین کارم رو تحویل میدادم؟‌  به این معنی که کمبود اطلاعات باعث شده بود میزان انرژی ای که برای این قضیه میذارم خیلی بالاتر باشه و ته مونده امیدی که در دلم هست هم از همون بیاد. همین  داستان باعث شد که به خیلی از کارهایی که در زندگیم کردم و میخوام بکنم و دوست دارم که اتفاق بیفته فکر کنم و البته به ایده آل گرایی در دنیایی که توش زندگی میکنیم.

بذارید داستان رو کمی باز کنم. 

اول. تا چه حد باید به واقع گرایی و داشتن اطلاعات زیاد از نتیجه و روند یک مساله بها داد؟‌ مثلا من تمام مدت به آزمون سمپاد فک میکردم و اینکه وقتی پنجم دبستان بودم با اینکه احتمال قبولی از بین بیش از دو سه هزار نفر (فکر کنم فقط مرحله دو به تنهایی هزار نفر شرکت کننده داشت) خیلی خیلی خیلی کم بود و حتی کمی هم شانسی و تصادفی،‌ اما من واقعا فکر میکردم قبول میشم. این درحالی بود که نه شاگرد اول بودم نه بچه درس خون بودم و نه هیچی. صرفا یک باوری بود نسبت به توانایی های خودم که از قضا غلط هم نبود و در عین حال کودک بودن و عدم فهم درست از احتمالات، که نتیجه هم داد. حالا چرا تا کسی بهم میگه احتمال قبولی کم هست،‌ سریع خودم رو میبازم و یا بدتر،‌ احتمالا اگر قبل از اپلای این اطلاعات رو داشتم،‌ تلاش چندانی برای بالا بردن کیفیتش نمیکردم. درواقع چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود که خوبه که آدم واقع گرا باشه و دنبال آمار، یا به "امید" واهی دل ببنده و حتی وقت و انرژیش رو هم بهش اختصاص بده. آیا می ارزه؟‌آیا ارزش داره؟

دوم. ایده آل گرایی. من خیلی وقت هست که میدونم آدم ایده آل گرایی هستم. این به این معنی هست که تمایل شدیدی به اول شدن و بهترین بودن دارم و این مساله باعث میشه که اتفاقا از رقابت وحشت داشته باشم (هر چیزی که مایه هایی از رتبه بندی داشته باشه مثل کنکور یا حتی بوردگیم)، و البته خودم رو برای بهترین بودن بکشم و از طرفی هیچ چیزی هم از نظرم عالی نباشه. درواقع همه چیز برای من یا صفر و یا یک هست و چیزی این وسط نیست. از اونجایی که این قضیه زندگی سالم رو از آدم میگیره و به مرور اون رو از دنیای واقعی دور میکنه و میترسونه، مدت هاست روی خودم کار میکنم تا از شدت ایده آل گراییم کم کنم. اما!‌ اما وقتی در دنیایی زندگی میکنیم که برای کوچکترین پیشرفت ها نیاز به "یک" بودن و بهترین بودن هست، چه طور میشه این قضیه رو کنترل کرد؟‌ وقتی برای بیشتر چیزها فقط و فقط یک نفر شانس قبولی داره، تو چطوری میتونی تلاش کنی که یک نباشی؟‌ و یا اینکه اصلا درسته که نخوای یک باشی؟‌ مثال شخصی بخوام بزنم، من همین درسی که الان دارم میخونم اینجوری بود که ۱۶ تا دانشجوی کانادایی برای ارشد انسان شناسی میگرفتن و فقط یک دانشجوی بین الملل. یکی! ولی من اون یک نفر شدم، آیا این یعنی برای هرچیز دیگه ای هم که یک شدن توش مهمه، باید تلاش کرد به این امید که به احتمال صفر حدی به دست میاد؟ آیا این یعنی من باید برای دانشگاه ایکس که خیلی گنده است و خیلی اسم و رسم داره هم اپلای کنم چون به هرحال همیشه یک شانسی برای یک شدن هست؟‌ آیا (برگردم به مورد قبل) باید واقع گرا باشم و بر اساس اطلاعات وقتم رو جای دیگه ای خرج کنم؟‌ آیا باید از ترس اینکه شاید هرگز اون  "یک" نفر نباشی، مسیر و اهدافت رو تغییر بدی؟‌ باز هم مثال میزنم. بچه هایی که ایران پزشکی عمومی میخونن و بعد میان اینجا برای تخصص تقریبا شانس قبولیشون صفر هست. مثلا دوستی برای تخصص نورولوژی اقدام کرد و این درحالی بود که در کل ایالت اونتاریو که چندین تا دانشگاه داره فقط و فقط ۳ تا خارجی میگرفتن. ۳ تا! و برای این اپلای کردن هم شما باید دو سه تا امتحان خیلی سخت و گرون که حداقل یکی دو سال از عمر شما رو میگیره داده باشین و کلی هم کار داوطلبانه و پژوهشی و فلان تا تازه بتونید اقدام کنید. و بعد از بین مثلا ۵۰۰ نفر، برید جزو اون ۳ نفر. برای اینکه اوضاع رو بهتر براتون ترسیم کنم، دوستی به شوخی میگفت تعداد پزشک های ایرانی (همه از دانشگاه های خیلی خیلی خوب ایران) که اینجا نتونستن وارد دوره تخصص بشن و طبابت کنن، به اندازه کل بیمارستان امام خمینی است! 
اما!‌اما نه تنها این دوست من پذیرش گرفت که دوست دیگری هم در رشته دیگه ای قبول شد. آیا این یعنی همه باید برای رسیدن به خواسته هاشون وقت و پول و انرژی بذارن و شانسشون رو امتحان کنن، چون دو نفر تونستن به این مهم دست پیدا کنن، یا باید به اون بیمارستان امام خمینی و تعداد پزشک های بیکارش فکر کنن و سرمایه شون رو جای دیگه ای خرج کنن‌؟ 

خلاصه کلام اینکه مرز عجیبی بین واقع گرایی و امید و ایده آل گرایی و تلاش و وقت تلف کردن در مسیری که بهش علاقه مندی وجود داره که من رو شدیدا درگیر خودش کرد. این رو هم اضافه کنم که مشخصا درباره مراحلی از کار و درس و زندگی حرف میزنم که اون یک بودن و یک شدن و بهترین بودن نقش پررنگی توش داره، وگرنه که تلاش و امید به خودی خود امر مبارکی است که نمیشه کنارشون گذاشت. 

این مطلب رو قبل از اومدن نتیجه قطعی اون بورسیه نوشتم تا فارغ از هرگونه پیش فرض مثبت یا منفی باشه، اما حتی در صورت مثبت بودن هم فکر میکنم هیچ کدوم از سوالات بالا جواب داده نمیشه. چه اینکه شاید این بورسیه رو بگیرم، اما تضمینی برای مراحل بعدی وجود نداره. 



* عنوان متن درواقع عنوان بورسیه دو هست:‌OGS یا همون Ontario Graduate Scholarship

OGS

از روز اولی که وارد دوره ارشد انسان شناسی شدم،‌ یکی از مهمترین تکالیفمون اقدام برای دو تا بورسیه بود که من در ادامه با اسم بورسیه یک و بورسیه دو* بهشون اشاره میکنم. بورسیه یک خاص دانشجوهای مقطع ارشد و دکتری و برای دانشجوهای علوم اجتماعی و انسانی بود و مقدارش حدود ۲۵۰۰ دلار از بورسیه دو بیشتر بود، و مهمتر از همه اینکه فقط دانشجویان کانادایی (شهروند و یا دارای کارت اقامت دائم) میتونستن براش اقدام کنن. بورسیه شماره دو ولی سراسری تر بود و مقدارش کمی کمتر و برای تمامی دانشجوها،‌ چه کانادایی و چه بین الملل. درواقع داستان اینطوری بود که همه کانادایی ها همزمان برای هر دو بورسیه اقدام میکردن و من فقط برای دومی. از اون جایی که به طور کلی توان مالی دانشگاه ها برای حمایت از دانشجوهای علوم انسانی و اجتماعی نسبت به علوم پایه و مهندسی خیلی خیلی کمتر هست،‌ این بورسیه های خارج دانشگاهی نه فقط برای دانشجوها که برای اساتید هم اهمیت خیلی بالایی داره و برای همین به قول خودشون تمام تلاششون رو میکنن تا کمک کنن به بهترین شکل ممکن براشون اقدام کنید و مطمئن باشید که میگیرید. ددلاین هر دو هم در ماه دسامبر، پایان ترم اول بود و این یعنی ما تمام ترم اول در کنار باقی درس هامون وقت زیادی رو هم برای نوشتن پروپوزال و تکمیل مدارک برای این بورسیه ها صرف میکردیم. 

من که تنها دانشجوی بین الملل ورودیمون هستم (تقریبا در کل دانشکده فکر میکنم دو سه نفر بیشتر بین الملل نباشن)،‌ داستانم با بقیه فرق میکرد و چون برای بورس شماره یک اقدام نمیکردم، هم مدل اپلای کردن و فرستادن مدارکم فرق میکرد و هم اینکه شانس گرفتن بورسیه برام پایین بود، اما چون هم شدیدا به پولش نیاز داشتم و هم مطمئن بودم گرفتنش حس تایید خیلی بالایی بهم میده،‌ وقت خیلی خیلی خیلی خیلی زیادی رو برای نوشتن پروپوزالم گذاشتم و با اینکه هیچ چیزی توی دنیا بی اشکال نیست، اما هر بار که میرم سراغ پروپوزالم و نگاهش میکنم باورم نمیشه چقدر همه چیز تمیز و منسجم و خوب نوشته شده. یکی از بهترین خروجی هایی که به نسبت توانایی و دانسته هام میتونستم تولید کنم. حتی چند باری با دو سه تا از بچه ها و استادها هم ویرایشش کردیم و فیدبک های خیلی خوبی گرفتم و خلاصه با یک اعتماد به نفس بالا که حاصل زحمت و تلاش زیاد بود برای بورسیه اقدام کردم و منتظر نتیجه شدم. 

نتیجه های بورسیه شماره یک که همه بچه های دیگه اقدام کرده بودن ماه پیش اومد و ۴تا از بچه ها موفق شدن بگیرنش و با توجه به یکی دو نفر از برنده ها که کارشون رو دیده بودم و میدونستم خیلی پروپوزال خفنی نداشتن، امیدم بیشتر از قبل شده بود تا اینکه رفتم دفتر بورس دانشکده که یه سوالی راجع به تاریخ دقیق جواب ها بکنم و تازه با واقعیت اصلی روبرو شدم. 

خانومی که مسئول بورسیه ها بود خیلی مهربون ازم پرسید که کانادایی هستم یا بین الملل و تا گفتم بین الملل قیافه اش توی هم رفت و با حالت مهربون و دلسوزانه ای بهم گفت که آیا میدونم که شانسم برای گرفتن بورس تقریبا نزدیک به صفر هست؟‌ سرم رو ت دادم و گفتم شنیدم حدقل ۲۰-۳۰ درصد از بچه ها میگیرن از دانشکده مون. گفت اون آمار برای کانادایی هاست. برای بین الملل ها اینجوریه که از کل دانشگاه و بین تمام رشته ها،‌ چه در مقطع دکتری و چه ارشد،‌همه روی هم ۶-۷ نفر میگیرن. یعنی درواقع پروپوزال یه دانشجوی سال یک ارشد انسان شناسی با یک دانشجوی مثلا سال ۳ دکتری مکانیک مقایسه میشه و خودتون حدس بزنید شانس دانشجوی اولی چقدر میتونه باشه؟‌ این درحالی هست که دانشجوی های کانادایی بسته به رشته و مقطع تحصیلی با هم مقایسه میشن. بعدتر هم در تایید همه اینها دوستی که سالهای آخر دکتری جامعه شناسی هست بهم گفت که تا به حال ندیده و نشنیده کسی از بچه های علوم انسانی و اجتماعی این بورسیه رو بگیرن. به خصوص ارشد. خسته و کوفته از دفتر بیرون اومدم. من از اول هم میدونستم که شانس گرفتن بورسیه کم هست ولی هیچ کس اینقدر دقیق بهم اطلاعات نداده بود قبلا (درواقع اینقدر توی دانشکده دانشجوی خارجی کم هست که بعید میدونم کسی هم اصلا میدونست که اوضاع اینجوریه). 

راستش خیلی درد داشت. خیلی. مدام یاد زمانی که براش گذاشتم،‌ برای امیدی که داشتم می افتادم و می افتم و حسرت میخورم و دلم برای خودم میسوخت و میسوزه. حتی در بی شرمانه ترین حالت، مدام کار خودم رو با بقیه مقایسه میکردم و باورم نمیشد که فلانی که کارش به مراتب از من ضعیف تر بود،‌صرف کانادایی بودن احتمال موفقیتش خیلی بالاتره (که البته منطقی هست،‌اون یک عمر توی این کشور مالیات داده). اما چیزی که بعد از اندوه اولیه ذهنم رو درگیر کرد،‌ رابطه ی مع بین میزان تلاش من و مقدار اطلاعاتم از این قضیه بود. درواقع نمیتونستم منکر بشم که اگر از اول میدونستم که شانسی برای گرفتن این بورسیه وجود نداره،‌ اصلا تلاشی براش میکردم؟‌ یا بر فرض اقدام،‌ آیا بهترین کارم رو تحویل میدادم؟‌  به این معنی که کمبود اطلاعات باعث شده بود میزان انرژی ای که برای این قضیه میذارم خیلی بالاتر باشه و ته مونده امیدی که در دلم هست هم از همون بیاد. همین  داستان باعث شد که به خیلی از کارهایی که در زندگیم کردم و میخوام بکنم و دوست دارم که اتفاق بیفته فکر کنم و البته به ایده آل گرایی در دنیایی که توش زندگی میکنیم.

بذارید داستان رو کمی باز کنم. 

اول. تا چه حد باید به واقع گرایی و داشتن اطلاعات زیاد از نتیجه و روند یک مساله بها داد؟‌ مثلا من تمام مدت به آزمون سمپاد فک میکردم و اینکه وقتی پنجم دبستان بودم با اینکه احتمال قبولی از بین بیش از دو سه هزار نفر (فکر کنم فقط مرحله دو به تنهایی هزار نفر شرکت کننده داشت) خیلی خیلی خیلی کم بود و حتی کمی هم شانسی و تصادفی،‌ اما من واقعا فکر میکردم قبول میشم. این درحالی بود که نه شاگرد اول بودم نه بچه درس خون بودم و نه هیچی. صرفا یک باوری بود نسبت به توانایی های خودم که از قضا غلط هم نبود و در عین حال کودک بودن و عدم فهم درست از احتمالات، که نتیجه هم داد. حالا چرا تا کسی بهم میگه احتمال قبولی کم هست،‌ سریع خودم رو میبازم و یا بدتر،‌ احتمالا اگر قبل از اپلای این اطلاعات رو داشتم،‌ تلاش چندانی برای بالا بردن کیفیتش نمیکردم. درواقع چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود که خوبه که آدم واقع گرا باشه و دنبال آمار، یا به "امید" واهی دل ببنده و حتی وقت و انرژیش رو هم بهش اختصاص بده. آیا می ارزه؟‌آیا ارزش داره؟

دوم. ایده آل گرایی. من خیلی وقت هست که میدونم آدم ایده آل گرایی هستم. این به این معنی هست که تمایل شدیدی به اول شدن و بهترین بودن دارم و این مساله باعث میشه که اتفاقا از رقابت وحشت داشته باشم (هر چیزی که مایه هایی از رتبه بندی داشته باشه مثل کنکور یا حتی بوردگیم)، و البته خودم رو برای بهترین بودن بکشم و از طرفی هیچ چیزی هم از نظرم عالی نباشه. درواقع همه چیز برای من یا صفر و یا یک هست و چیزی این وسط نیست. از اونجایی که این قضیه زندگی سالم رو از آدم میگیره و به مرور اون رو از دنیای واقعی دور میکنه و میترسونه، مدت هاست روی خودم کار میکنم تا از شدت ایده آل گراییم کم کنم. اما!‌ اما وقتی در دنیایی زندگی میکنیم که برای کوچکترین پیشرفت ها نیاز به "یک" بودن و بهترین بودن هست، چه طور میشه این قضیه رو کنترل کرد؟‌ وقتی برای بیشتر چیزها فقط و فقط یک نفر شانس قبولی داره، تو چطوری میتونی تلاش کنی که یک نباشی؟‌ و یا اینکه اصلا درسته که نخوای یک باشی؟‌ مثال شخصی بخوام بزنم، من همین درسی که الان دارم میخونم اینجوری بود که ۱۶ تا دانشجوی کانادایی برای ارشد انسان شناسی میگرفتن و فقط یک دانشجوی بین الملل. یکی! ولی من اون یک نفر شدم، آیا این یعنی برای هرچیز دیگه ای هم که یک شدن توش مهمه، باید تلاش کرد به این امید که به احتمال صفر حدی به دست میاد؟ آیا این یعنی من باید برای دانشگاه ایکس که خیلی گنده است و خیلی اسم و رسم داره هم اپلای کنم چون به هرحال همیشه یک شانسی برای یک شدن هست؟‌ آیا (برگردم به مورد قبل) باید واقع گرا باشم و بر اساس اطلاعات وقتم رو جای دیگه ای خرج کنم؟‌ آیا باید از ترس اینکه شاید هرگز اون  "یک" نفر نباشی، مسیر و اهدافت رو تغییر بدی؟‌ باز هم مثال میزنم. بچه هایی که ایران پزشکی عمومی میخونن و بعد میان اینجا برای تخصص تقریبا شانس قبولیشون صفر هست. مثلا دوستی برای تخصص نورولوژی اقدام کرد و این درحالی بود که در کل ایالت اونتاریو که چندین تا دانشگاه داره فقط و فقط ۳ تا خارجی میگرفتن. ۳ تا! و برای این اپلای کردن هم شما باید دو سه تا امتحان خیلی سخت و گرون که حداقل یکی دو سال از عمر شما رو میگیره داده باشین و کلی هم کار داوطلبانه و پژوهشی و فلان تا تازه بتونید اقدام کنید. و بعد از بین مثلا ۵۰۰ نفر، برید جزو اون ۳ نفر. برای اینکه اوضاع رو بهتر براتون ترسیم کنم، دوستی به شوخی میگفت تعداد پزشک های ایرانی (همه از دانشگاه های خیلی خیلی خوب ایران) که اینجا نتونستن وارد دوره تخصص بشن و طبابت کنن، به اندازه کل بیمارستان امام خمینی است! 
اما!‌اما نه تنها این دوست من پذیرش گرفت که دوست دیگری هم در رشته دیگه ای قبول شد. آیا این یعنی همه باید برای رسیدن به خواسته هاشون وقت و پول و انرژی بذارن و شانسشون رو امتحان کنن، چون دو نفر تونستن به این مهم دست پیدا کنن، یا باید به اون بیمارستان امام خمینی و تعداد پزشک های بیکارش فکر کنن و سرمایه شون رو جای دیگه ای خرج کنن‌؟ 

خلاصه کلام اینکه مرز عجیبی بین واقع گرایی و امید و ایده آل گرایی و تلاش و وقت تلف کردن در مسیری که بهش علاقه مندی وجود داره که من رو شدیدا درگیر خودش کرد. این رو هم اضافه کنم که مشخصا درباره مراحلی از کار و درس و زندگی حرف میزنم که اون یک بودن و یک شدن و بهترین بودن نقش پررنگی توش داره، وگرنه که تلاش و امید به خودی خود امر مبارکی است که نمیشه کنارشون گذاشت. 

این مطلب رو قبل از اومدن نتیجه قطعی اون بورسیه نوشتم تا فارغ از هرگونه پیش فرض مثبت یا منفی باشه، اما حتی در صورت مثبت بودن هم فکر میکنم هیچ کدوم از سوالات بالا جواب داده نمیشه. چه اینکه شاید این بورسیه رو بگیرم، اما تضمینی برای مراحل بعدی وجود نداره. 



* عنوان متن درواقع عنوان بورسیه دو هست:‌OGS یا همون Ontario Graduate Scholarship

پسا نوشت: نتایج امروز ۱۷ می اعلام شد و خدا رو شکر جایزه رو بردم. 

دو ماه مونده به آخر ترم دوم و تموم شدن درس ها، توی یکی از اتاق های مخصوص بچه های تحصیلات تکمیلی نشسته بودم که الف اومد تو و حالم رو پرسید. ما دو تا تنها کسانی از وردیمون هستیم که برای انجام کار میدانی به خارج از کانادا میریم،‌اون میره آرژانتین و من ایران، برای همین یه حال هیجان و استرس توامانی رو توی این ماه های آخر تجربه میکنیم که بقیه کمتر دارن و کمتر درک میکنن. حال و احوال کردیم و وسط حرفام گفتم که دوست داشتم میشد برم سفر. گفت اگر میشد کجا میرفتی؟‌ یک کمی فکر کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم. گفتم مکزیک. گفت چرا مکزیک؟ گفتم عاشق فریدا هستم و از پارسال که اسپانیایی رو شروع کردم یه چیزی به جونم افتاد که باید برم مکزیک. گفتم مکزیک هم مثل ایران هست. اینقدر آمریکایی ها ازش بد گفتن که معلوم نیست واقعیتش چیه؟‌ تهش هم گفتم که شنیدم ایرانیها با ویزای کانادا میتونن برن مکزیک و خوب این یعنی یک موقعیت عالی!

 گفت عه! من همه آمریکای لاتین رو گشتم جز مکزیک،‌همیشه دوست داشتم برم اونجا رو هم ببینم و بدم نمیاد قبل از فیلدورک* برم. گفتم چه عالی و بعد از کمی صحبت راجع به درس ها و زندگی شخصی مون رفت. الف اصالتا آرژانتینی هست و مسلط به اسپنایی و از ده سالگی اومده کانادا و قبل از دوره کارشناسی، یک سال با کوله پشتی آمریکای لاتین رو گشته بود. 

هفته بعد ایمیل زد که من بلیط ها و تقویمم رو چک کردم و به نظرم فلان تاریخ برام خوبه، تو کی میتونی؟ ایمیل رو که دیدم شدیدا شوکه شدم و باورم نمیشد که مکالمه رو کاملا جدی گرفته و وارد فاز اجرایی کرده. به قدری به دور از باورم بود که با اینکه منم تقویمم رو چک کردم ولی ته دلم یه چیزی میگفت عمرا جور نمیشه. بهش گفتم که من هم فلان تاریخ ها میتونم ولی هنوز دقیق قضیه ویزا رو نمیدونم. گفت پس بهم خبر بده، ولی من به قدری درگیر درس بودم و اینقدری مطمئمن بودم که قضیه یه شوخیه که دیگه پیگیری نکردم. دو روز بعد ایمیل زد و یک سری لینک از هاستل و ایربی ان بی فرستاد که چکشون کرده و به نظرش با فلان مقدار میشه که همه چیز رو جمع کرد. ادامه داده بود که چند تا وبلاگ خونده و سایت ها رو گشته و ایده اولیه اش برای جاهایی که میتونیم بریم چه چیزهایی هست و 

آیا ماشین لازم داریم یا نه؟‌ این بار دیگه دیدم قضیه جدی شده واقعا. یه پرس و جو کردم و ته و تو پاسپورت رو درآوردم و دل رو به دریا زدم و گفتم بلیط بخریم و قرار شد بعد از آخرین کلاسمون توی اتاق بچه های تحصیلات تکمیلی بشینیم و با هم بلیط رو بگیریم. 

هفته بعد شد و بعد از کلاس توی اتاق نشسته بودیم که بلیط بخریم و حرف میزدیم و میخندیدیم که ژ وارد شد و با خنده گفت چی شده؟ دو جمله گفتیم. من گفتم داریم میریم مکزیک و الف گفت میای؟‌ ژ لبخند زد. دو ثانیه فکر کرد و خندید و گفت چرا که نه و در کمال تعجب ما دو تا نشست و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی بلیط خرید. ژ کانادایی هست (سفید) و قبلا توی آژانس مسافرتی کار میکرده و چند باری هم رفته بود مکزیک،‌ولی همیشه رفته بود ریزورت (resort) که خوب یه فضای بسته و و امن و جدا از مردمی هست صرفا برای تفریحاتی مثل شنا و آفتاب گرفتن و اینها. جایی که اکثر ایرانی ها هم برای تعطیلات و عروسی گرفتن انتخاب میکنن. 

هیجان زده تر از قبل بودیم و داشتیم با یکی دیگه از بچه ها حرف میزدیم و داستان رو تعریف میکردیم که لام، از بچه های دکتری، که تمام این مدت توی یکی از اتاق ها حرف های ما رو میشنید اومد بیرون و پرسید کی میرید مکزیک و داستان چیه؟ یه لحظه سکوت شد. گفتم میای؟‌ گفت باید ببینم سگم رو چی کار میتونم بکنم و بعدش خبرتون میکنم. گفتم به صدای قلبت گوش کن و خندیدیم و گرم حرف زدن شدیم که لام یهو گفت ولش کن. قطعا سگم اوکی میشه، لپ تاپت رو بده که بلیط بخرم، و اینجوری شد که من، الف، ژ و لام، که اصالتا بوسنیایی هست ولی کلا کانادا بزرگ شده،‌ در اقدامی کاملا یهویی برنامه رفتن به مکزیکو سیتی رو برای دو ماه آینده ریختیم. دو ماهی که برای هر ۴تامون پر بود از ددلاین و کار و من تمام اون دو ماه رو با فکر کردن به این سفر گذروندم. 

فکرش رو بکن!! مکزیکو سیتی آخه؟ 


*Fieldwork یا کار میدانی بخشی از پروژه های پژوهشی ما هست که در اون کار مردم نگاری و یا Ethnographyمون رو انجام میدیم. توی کار میدانی میشه که حتی شهر و کشور متفاوتی از جایی که هستی هم بری، اما این قضیه بسته به پروژه ات داره. توی این دوره کار مصاحبه و مشاهده مشارکتی و کار آرشیوی و غیره رو انجام میدیم و مدتش بسته به مدرک (ارشد یا دکتری) متفاوت هست. برای ما ممکنه تا ۴ ماه هم طول بکشه. 



گفتم خوب دور و بر خونه رو نگاه کن ببین وسیله ای مونده که بخوای ببری؟

دور خودش چرخید و یکهو نگاهش روی چفیه ی گوشه ی سجاده قفل شد. 
تو دلم خالی شد. 
همیشه چفیه رو که اون گوشه میدیدم انگار دوباره همین جا توی خونه بود. 

گفت آخ! چفیه رو هربار یادم میره ببرم.
آروم و زیر لبی گفتم ایول! خوب شد این دفعه یادت افتادها.

چفیه رو برداشت. چشمام یه لحظه پر از اشک شد. رفت سمت کیفش که چفیه رو بذاره. خیره شدم به کیف. یه لحظه فکر کرد، نگام کرد و خندید و گفت ولش کن! آپارتمان من خیلی تمیز نیست، کثیف میشه، بمونه همین جا پیش تو! 

انگار دنیا رو بهم داده بودن، ولی به روم نیاوردم. سریع یه حالت افسوس طوری به خودم گرفتم و گفتم حیف! اینجا مونده بی استفاده،‌کاش دفعه بعد با خودت ببریش.

فکر کردم کلا متوجه حال من نشد و از پس نقشم خوب بر اومدم تا  هفته بعد پای اسکایپ. 

یه مهمونی دعوت شده بود که باید حتما کلاه یا هرچیز دیگه ای میذاشتن روی سرشون، گفتم عهههه کاش چفیه رو داشتی ها!‌ خاص و بامزه میشد.
گفت آره، ولی اگر چفیه رو آورده بودم، اون وقت تو غصه میخوردی. 

فهمیده بود.
از کجا؟ نمیدونم.

خنده ام گرفت. گفتم پس فهمیدی یه لحظه فضا آژانس شیشه ای شد؟‌
خندید و با لحن فاطمه فاطمه ی پرویز پرستویی توی آژانس شیشه ای گفت:‌راحله راحله راحله .  و یهو خنده ی جفتمون رفت هوا. 


عاشقانه های ما هم اینجوریه دیگه. مسخره بازی های پای اسکایپ. 

ولی فهمیده بود. 
از کجا؟ نمیدونم. 

پی نوشت:‌ دو هفته است که میخوام پست مکزیکو سیتی دو رو بنویسم ولی فرصت نشده،‌ به زودی اونم میذارم. 


هوا داشت کم کم گرگ و میش میشد و آفتاب در میومد. زنگ زدم بهش، گفتم هنوز خوابم نبرده.

گفت میخوای برات کتاب بخونم که بخوابی؟

گفتم آره!


نزدیک ترین کتاب رو برداشت و شروع کرد به خوندن:‌


"در سال ۱۳۰۷،‌ مجلس نیز لباس های محلی سنتی را غیر قانونی و افراد ذکور بزرگسال را،‌به جز ون رسمی، به پوشیدن لباسهای مدل غربی و "کلاه پهلوی" موظف کرد. پس از هشت سال، کلاه بین المللی،‌کلاه نمدی اروپایی، جایگزین کلاه پهلوی شد. رضا شاه این کلاه لبه دار را نه فقط با هدف ریشه کرن کردن هویت های قومی بلکه برای مقابله با نمازگزاران مسلمان که هنگام نماز می بایست سجده کنند،‌انتخاب کرد. رژیم،‌همچنین در تلاش برای کاهش تمایزات اجتماعی،‌عناوین افتخاری باقی مانده، همچون میرزا، خان، بیگ، امیر، شیخ و سردار را ملغا کرد. به تقلید از ماشین تبلیغاتی ایتالیای فاشیست و آلمان نازی، سازمان پرورش افکار ایجاد شد تا با استفاده از مجله، کتاب، رومه، اعلامیه و برنامه های رادیویی، آگاهی مردم را افزایش دهد. اداره ی شهرها همچنان سازمان داده شد که کلانتران شهری،‌کدخداها و دیگر مسئولان نظام قدیمی محله از بین رفت. افزون بر این، اسامی برخی مکانها تغییر یافت، مثلا عربستان به خوزستان، بندر انزلی به بندر پهلوی، بخشی از کردستان به آذربایجان غربی، ارومیه به رضائیه، استرآباد به گرگان، علی آباد به شاهی، سلطانیه به اراک و محمره به خرمشهر تبدیل شد. همچنین، در سال ۱۳۱۳، شاه با ترغیب سفارت ایران در برلین دستور داد که از این پس نام "ایران" جای "پرسیا" را خواهد گرفت. در یک بخشنامه حکومتی این توضیح آمده بود که واژه "پرسیا" با فساد گذشته ی قاجار هم معنا بوده و تنها به بخشی از ایران، و استان فارس اطلاق میشد، در حالی که ایران یادآور شکوه باستانی کشور و نشانگر اهمیت زادگاه نژاد آریایی است." (آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، صفحه ۱۷۸) 


اینجاش که رسید گفت بذار بگردم یه جای دیگه اش رو بخونم که حوصله سر بر باشه.

گغتم آره بابا. اینکه خیلی جذاب بود. بدتر خوابم پرید.

گفت آره متاسفانه جذاب بود. 

گفتم چی کار کنم حالا؟ آفتاب داره در میاد، استرس گرفتم.


گفت پاشو لباس بپوش برو حلیم بخور. هم سنگین میشی هم اگر پیاده بری خسته میشی و میای میگیری میخوابی. 


پاشدم ساعت ۶ صبح تک و تنها راه افتادم توی خیابون های خلوت تهران سمت اولین حلیم فروشی. نگهبانی مجتمع خواب و بیدار بود. کنار خیابون تک و توک چند تایی ماشین با درهای باز پارک بودن که راننده هاشون صندلی رو داده بودن عقب و تخت خوابیده بودن. یکی دو تا ماشین هم بودن که چند تا راننده دور صندوق عقب هاشون جمع شده بودن و صبحونه میخوردن. از این ور و اون ور صدای کلاغ می اومد. نونوایی سنگکی درش رو باز کرده بود ولی هنوز پخت نمیکرد. از دو متری هر سطل آشغالی که رد میشدم بوی آشغال میزد توی دماغم. معلوم بود تازه خالی شده بودن. چند نفری با لباس های کارمندی (خانوما با لباس فرم) تند تند راه میرفتن و هیچ توجهی به اطرافشون نداشتن. یه وانتی بود که کنار تیرهای چراغ برق می ایستاد و از پشتش یه رفتگر سریع میپرید پایین و با فشار آب اعلامیه ها و تبلیغات رو از روشون میکند. رسیدم به حلیمی و سفارش دادم و نشستم بیرون به حلیم و چای خوردن و شرشر عرق  ریختن از گرما و مدام چشم توی چشم شدن با رهگذرهایی که با تعجب به دختر تنهایی که ۶ صبح اومده حلیم بخوره نگاه میکردن. 

چایی رو مزه مزه میکردم و خیره شده بودم به خیابون که آروم آروم پر میشد از ماشین و صدای کرکره مغازه ها که یکی یکی بالا میرفتن. 

تو راه برگشت آفتاب کامل در اومده بود و مردم جلوی نونوایی ها صف کشیده بودن و راننده تاکسی ها تند تند مسافر میزدن و جلوی اداره گذرنامه هم پر از آدم شده بود. 

رسیدم مجتمع که دیدم شیفت نگهبانی عوض شده. ماشین ها یکی یکی و با عجله از پارکینگ در می اومدن و حتی یکیشون نزدیک بود منو زیر بگیره. به نگهبانی شیفت صبح سلام کردم و رفتم خونه. 



آفتاب افتاده بود روی مبل. 

پرده رو کشیدم.

پنکه رو خاموش کردم.

ساعت گذاشتم برای ۳ بعد از ظهر. 

پیام دادم که من خوابیدم.

گوشی رو سایلنت کردم.

چشم بند رو زدم

 و خزیدم زیر پتو. 




پتو رو تا روی پیشونیم میکشم بالا. دلم نمیخواد بیدار شم. خوابم نمیاد اما دلم نمیخواد بیام توی دنیای واقعی.یکهو تمام حرف‌هایی که توی زندگیم زدم، تمام حرکاتی که انجام دادم،پادکست‌های اخیر،پست‌های وبلاگ، پست‌های توییتر، اینستا، فیس‌بوک، تک تک برخوردهایی که توی دنیای واقعی با آدم‌ها داشتم دور سرم میچرخه.دونه به دونه نظراتی که سر کلاس‌ها دادم، همه حرفهایی که با استادها زدم، همه مقاله هایی که نوشتم. یک عالمه صدا دور سرم به حرف میان.

 

چطوری روت شد فلان حرف رو توی گروه تلگرام بزنی؟ 

میدونی چقدر چرت و پرت به هم بافتی؟ 

میدونی فلانی چقدر ازت ناراحت شد؟ 

نکنه هیچی حالیت نیست؟ 

برای چی فکر کردی که فلان مبحث رو فهمیدی و میتونی راجع بهش نظر بدی؟‌

یادته سه سال پیش تولد دوستت با اون دختر که بین بود کلی حرف زدی و سوال کردی ازش؟ میدونی چقدر بعدش فکر کرد عقب مونده ای؟‌

میدونی الان هرکی که اون پادکست راجع به سمپاد رو گوش داده فک میکنه تو یه خنگی هستی که فقط غر میزنه به جای درس خوندن؟

میدونی همه فکر میکنن چقدر عاشق میکروفونی که هی هرچی پادکسته صدای تو هم توش هست؟

 

کاش میشد زمین دهن باز کنه خودت و گذشته‌ات و حرفا و نوشته‌هات همگی برید اون تو. برید تا وقتی که خبرتون نکردم بیرون نیاید. برید تا وقتی که آب‌ها از آسیاب نیفتاده صداتون در نیاد.

دیگه نبینم حرف بزنی ها! باز دوباره میخوای حرف بزنی که یکی رو ناراحت کنی یا یه حرفی بزنی که دو روز بعد بفهمی چقدر پرت بوده یا ملت فکر کنن الکی مثلا میخوای بگی چقدر حالیته یا چقدر خفنی یا چقدر بامزه ای؟

 

خسته ام. جون ندارم. صداها هی مدام اوج میگیرن و بلندتر میشن. کاش میشد بخوابم. بخوابم و دیگه بیدار نشم. بخوابم و دیگه لازم نباشه با کسی صحبت کنم. کاش میشد حتی اگر هم قراره بیدار شم، فقط گوش کنم و لازم نباشه چیزی بگم. کاش میم هم فقط برام حرف بزنه و بذاره نگاش کنم و چیزی نگم. کاش آدما نپرسن چیزی شده؟ اگه خواستی بیا حرف بزنیم. کاش بفهمن دلم نمیخواد حرف بزنم. دلم میخواد فقط نگاهشون کنم. اگر هم مجبور نیستم پیششون باشم،‌کاش بذارن برم زیر پتوم، همه اکانت‌های مجازی رو از کار بندازم، لازم نباشه غذا بخورم،‌لازم نباشه کاری به کسی تحویل بدم،‌لازم نباشه کار مفیدی بکنم. کاش بذارن روزها توی همون حالت بمونم. کاش بهم نگن کاری بکن یا حرفی بزن. کاش میشد محو شم. دیلیت شم برای چند روز. خودم و حرفام و کارام. کاش لازم نبود به تک تک حرکاتم از بچگی تا الان فکر کنم و ببینم کجاش درست بوده و کجاش خطا. کاش لازم نبود خودم رو به این و اون ثابت کنم. کاش میشد همینی که هستم رو همه ببینن و ازم نخوان بیشتر از اینی که هستم باشم. کاش میشد خودم باشم و گل ها و یه سری سریال تلویزیونی که حتی لازم نباشه دستت رو بلند کنی و بزنی قسمت بعدی. دلم میخواد برم توی غار خودم. برم توی دنیای خودم که توش هیچ آدمی نیست. مطلقا کسی نیست. ازت انتظاری نمیره. هرکاری کردی به خودت مربوطه. کاش بشه از دنیای آدما خدافظی کرد. رفت یه جای دور. خیلی دور. با آدما هیچ تعاملی نداشت. کاش میشد از همه آدم ها بی نیاز بود. آدم ها هم ازت بی‌نیاز بودن. فقط چند روز. فقط چند روز حتی ازت نپرسن حالت خوبه؟چیزی نمیخوای؟

فقط چند روز اونا باشن. تو هم باشی. ولی با هم کاری نداشته باشین.

 

کاش میشد هویتت رو چند روزی مثل لباس دربیاری و بندازی یه گوشه. بشی از هرچی "دیگرانه." بشی از هرچی دنیای اطراف ازت ساخته. بخزی زیر پرتو و تا پیشونیت بکشی بالا و بری توی دنیای تنهای خودت.


* پی نوشت نامربوط: یه مدته که حس میکنم پر از قصه‌ام.قصه‌ی کی و کجاش رو نمیدونم.ولی یه عالمه قصه تو وجودم گیر کرده که منتظرن زایمان بشن.حتی یه وقتا بدن درد میگیرم ازشون ولی راهی برای بیرون کشیدنشون ندارم.


هوا داشت کم کم گرگ و میش میشد و آفتاب در میومد. زنگ زدم بهش، گفتم هنوز خوابم نبرده.

گفت میخوای برات کتاب بخونم که بخوابی؟

گفتم آره!

 

نزدیک ترین کتاب رو برداشت و شروع کرد به خوندن:‌

 

"در سال ۱۳۰۷،‌ مجلس نیز لباس های محلی سنتی را غیر قانونی و افراد ذکور بزرگسال را،‌به جز ون رسمی، به پوشیدن لباسهای مدل غربی و "کلاه پهلوی" موظف کرد. پس از هشت سال، کلاه بین المللی،‌کلاه نمدی اروپایی، جایگزین کلاه پهلوی شد. رضا شاه این کلاه لبه دار را نه فقط با هدف ریشه کرن کردن هویت های قومی بلکه برای مقابله با نمازگزاران مسلمان که هنگام نماز می بایست سجده کنند،‌انتخاب کرد. رژیم،‌همچنین در تلاش برای کاهش تمایزات اجتماعی،‌عناوین افتخاری باقی مانده، همچون میرزا، خان، بیگ، امیر، شیخ و سردار را ملغا کرد. به تقلید از ماشین تبلیغاتی ایتالیای فاشیست و آلمان نازی، سازمان پرورش افکار ایجاد شد تا با استفاده از مجله، کتاب، رومه، اعلامیه و برنامه های رادیویی، آگاهی مردم را افزایش دهد. اداره ی شهرها همچنان سازمان داده شد که کلانتران شهری،‌کدخداها و دیگر مسئولان نظام قدیمی محله از بین رفت. افزون بر این، اسامی برخی مکانها تغییر یافت، مثلا عربستان به خوزستان، بندر انزلی به بندر پهلوی، بخشی از کردستان به آذربایجان غربی، ارومیه به رضائیه، استرآباد به گرگان، علی آباد به شاهی، سلطانیه به اراک و محمره به خرمشهر تبدیل شد. همچنین، در سال ۱۳۱۳، شاه با ترغیب سفارت ایران در برلین دستور داد که از این پس نام "ایران" جای "پرسیا" را خواهد گرفت. در یک بخشنامه حکومتی این توضیح آمده بود که واژه "پرسیا" با فساد گذشته ی قاجار هم معنا بوده و تنها به بخشی از ایران، و استان فارس اطلاق میشد، در حالی که ایران یادآور شکوه باستانی کشور و نشانگر اهمیت زادگاه نژاد آریایی است." (آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، صفحه ۱۷۸) 

 

اینجاش که رسید گفت بذار بگردم یه جای دیگه اش رو بخونم که حوصله سر بر باشه.

گغتم آره بابا. اینکه خیلی جذاب بود. بدتر خوابم پرید.

گفت آره متاسفانه جذاب بود. 

گفتم چی کار کنم حالا؟ آفتاب داره در میاد، استرس گرفتم.

 

گفت پاشو لباس بپوش برو حلیم بخور. هم سنگین میشی هم اگر پیاده بری خسته میشی و میای میگیری میخوابی. 

 

پاشدم ساعت ۶ صبح تک و تنها راه افتادم توی خیابون های خلوت تهران سمت اولین حلیم فروشی. نگهبانی مجتمع خواب و بیدار بود. کنار خیابون تک و توک چند تایی ماشین با درهای باز پارک بودن که راننده هاشون صندلی رو داده بودن عقب و تخت خوابیده بودن. یکی دو تا ماشین هم بودن که چند تا راننده دور صندوق عقب هاشون جمع شده بودن و صبحونه میخوردن. از این ور و اون ور صدای کلاغ می اومد. نونوایی سنگکی درش رو باز کرده بود ولی هنوز پخت نمیکرد. از دو متری هر سطل آشغالی که رد میشدم بوی آشغال میزد توی دماغم. معلوم بود تازه خالی شده بودن. چند نفری با لباس های کارمندی (خانوما با لباس فرم) تند تند راه میرفتن و هیچ توجهی به اطرافشون نداشتن. یه وانتی بود که کنار تیرهای چراغ برق می ایستاد و از پشتش یه رفتگر سریع میپرید پایین و با فشار آب اعلامیه ها و تبلیغات رو از روشون میکند. رسیدم به حلیمی و سفارش دادم و نشستم بیرون به حلیم و چای خوردن و شرشر عرق  ریختن از گرما و مدام چشم توی چشم شدن با رهگذرهایی که با تعجب به دختر تنهایی که ۶ صبح اومده حلیم بخوره نگاه میکردن. 

چایی رو مزه مزه میکردم و خیره شده بودم به خیابون که آروم آروم پر میشد از ماشین و صدای کرکره مغازه ها که یکی یکی بالا میرفتن. 

تو راه برگشت آفتاب کامل در اومده بود و مردم جلوی نونوایی ها صف کشیده بودن و راننده تاکسی ها تند تند مسافر میزدن و جلوی اداره گذرنامه هم پر از آدم شده بود. 

رسیدم مجتمع که دیدم شیفت نگهبانی عوض شده. ماشین ها یکی یکی و با عجله از پارکینگ در می اومدن و حتی یکیشون نزدیک بود منو زیر بگیره. به نگهبانی شیفت صبح سلام کردم و رفتم خونه. 



آفتاب افتاده بود روی مبل. 

پرده رو کشیدم.

پنکه رو خاموش کردم.

ساعت گذاشتم برای ۳ بعد از ظهر. 

پیام دادم که من خوابیدم.

گوشی رو سایلنت کردم.

چشم بند رو زدم

 و خزیدم زیر پتو. 

 

 


پشت میز کار میکردیم که ناگهان چیزی در هوا تغییر کرد. بسامدی بالا و پایین شد. سکوت محض شده بود. تا دقیفه قبل صدایی پرهیبت تمام فضایمان را پر کرده بود که حالا نیست.

موتور یخچال ناگهان خاموش شده بود، انگار نفس کسی ناگهان بند آمده بود و ما تازه متوجه حضور ارزشمند و همیشگی‌اش شده بودیم.

 

حکایت آن شنبه سیاه و نفرین‌شده برای همه ما خارج‌نشینان همین قدر ساده، کوتاه، ناگهانی، ترسناک، گنگ، و دست‌نیافتنی بوده و هست. 

ضربان قلبی که جمعه شدت گرفت، به اوج رسید و شنبه عصر، در اوج، تبدیل به خط صاف و ممتدی شد که صدایش تا ابد از مغز و روح و جانمان بیرون نخواهد رفت. بیرون نخواهیم کرد. 

 

حبس کردند، حبس می‌کنند

خون ریختند،‌ خون می‌ریزند

خفه کردند، خفه می‌کنند

و تمامی وجودمان را زیر پایشان خرد کردند و می‌کنند و دستمان را حتی از دیدن تفاله‌های به‌جامانده زیر رگبار

از دیدن پاره‌های تن

 کوتاه کردند

 

تا ما،‌ همه ما را، به آنی، به مردمانی بی وطن، بی هویت، به اسطوره هایی حبس شده در گذشته تبدیل کنند

که گویی هرگز در این جهان وجود نداشته ایم

که گویی سکوت سرنوشت محتوم همه‌مان بود

 

و راستی که در کارشان خبره اند 

 

سلام به شنبه‌ی ملعون ۹۸

من از ورای ترس و بهت روز شنبه، انکار روز یکشنبه،‌خشم روز دوشنبه، فرار از واقعیت روز سه شنبه، پریشانی چهارشنبه، و اکنون پذیرش روز پنج شنبه روایتت میکنم.

 

تو شوم‌ترین اتفاق زندگی‌ام بودی


پشت میز کار میکردیم که ناگهان چیزی در هوا تغییر کرد. بسامدی بالا و پایین شد. سکوت محض شده بود. تا دقیفه قبل صدایی پرهیبت تمام فضایمان را پر کرده بود که حالا نیست.

موتور یخچال ناگهان خاموش شده بود، انگار نفس کسی ناگهان بند آمده بود و ما تازه متوجه حضور ارزشمند و همیشگی‌اش شده بودیم.

 

حکایت آن شنبه سیاه و نفرین‌شده برای همه ما خارج‌نشینان همین قدر ساده، کوتاه، ناگهانی، ترسناک، گنگ، و دست‌نیافتنی بوده و هست. 

ضربان قلبی که جمعه شدت گرفت، به اوج رسید و شنبه عصر، در اوج، تبدیل به خط صاف و ممتدی شد که صدایش تا ابد از مغز و روح و جانمان بیرون نخواهد رفت. بیرون نخواهیم کرد. 

 

حبس کردند، حبس می‌کنند

خون ریختند،‌ خون می‌ریزند

خفه کردند، خفه می‌کنند

و تمامی وجودمان را زیر پایشان خرد کردند و می‌کنند و دستمان را حتی از دیدن تفاله‌های به‌جامانده زیر رگبار

از دیدن پاره‌های تن

 کوتاه کردند

 

تا ما،‌ همه ما را، به آنی، به مردمانی بی وطن، بی هویت، به اسطوره هایی حبس شده در گذشته تبدیل کنند

که گویی هرگز در این جهان وجود نداشته ایم

که گویی سکوت سرنوشت محتوم همه‌مان بود

 

و راستی که در کارشان خبره اند 

 

سلام به شنبه‌ی ملعون ۹۸

من از ورای ترس و بهت روز شنبه، انکار روز یکشنبه،‌خشم روز دوشنبه، فرار از واقعیت روز سه شنبه، پریشانی چهارشنبه، و اکنون پذیرش روز پنج شنبه روایتت میکنم.

 

تو شوم‌ترین اتفاق زندگی‌ام بودی

 

 

 

 

پی‌نوشت:‌امروز، شنبه ۱ام آذر، بعد از یک هفته اینترنت رو وصل کردن. البته که باز هم برخی شهرها و خانه ها اینترنت ندارن و اینترنت موبایل قطع است. 


اول.

 

صبح ساعت یازده باید راه میفتادم سمت دانشگاه. مسیری که حداقل یک ساعت طول میکشه برم و یک ساعت طول میکشه برگردم. ۲ ساعت عزیز که نباید هدر بره. ۸.۵ بیدار شدم. ۹ نشستم سر کارهام تا از دو ساعتی که مونده تا رفتن استفاده کنم. تصمیم دارم تا چند تا از برگه ها رو صحیح کنم. به محض اینکه شروع به خوندن کلید سوال ها میکنم اضطراب اون دو ساعت رفت و آمد رو میگیرم. حالا چه جوری ازشون استفاده کنم؟ دو قمست از پادکست‌هایی که گوش میدم دانلود میکنم. کمی فکر میکنم و بعد به این نتیجه میرسم که این دوتا پادکست بیشتر سرگرمی هستن و چیزی بهم اضافه نمیکنن. فکر میکنم که قسمتی از پادکست دیگه ای رو که ناتمام مونده بود گوش بدم. ولی فکر میکنم که وقت تلف کردنه، عملا اون یک ساعتی که ازش گوش دادم تا حد خوبی موضوع رو باز کرده، آیا واقعا لازمه که باقیش رو گوش بدم؟‌ بهتر نیست به جاش یه کار دیگه بکنم؟ اما کلا حجم پادکست‌های موجود و گوش نکرده (مثل کتابهای نوشته شده و مطالعه نکرده) اونقدر زیاده که تپش قلب میگیرم و بیخیالش میشم. تصمیم میگیرم کتاب بخونم.یکی از کتاب صوتی‌هام رو دانلود میکنم ولی باز کمی بالا و پایین میکنم و میبینم که کتاب مذکور زبان کسل‌کننده و سختی داره که احتمالا توی راه به راحتی حواسم ازش پرت میشه. فکر میکنم که کتاب غیرصوتی برداردم و بعد یادم میفته که تکه‌ای از مسیر با اتوبوس هست و موقع خوندن احتمالا حالت تهوع میگیرم. یادم میفته به یه

سخنرانی از سارا احمد که مدتی بود میخواستم گوش کنم. ویدیوش رو دانلود میکنم ولی حجمش زیاده. صوتیش رو دانلود میکنم و میریزم روی گوشیم و تصمیم میگیرم همینو توی راه گوش کنم و سریعتر برگردم سر تصحیح اوراق که یک ایمیل کاری میاد. با خودم میگم توی این یه ساعت که عملا نمیشه کاری برای تصحیح اوراق کرد، رهاش میکنم و یادم به ایمیل‌های تلمبار شده میفته، تصحیح اوراق رو رها میکنم و ایمیل رو جواب میدم و کلا میرم سراغ باقی ایمیل ها و اون وسط پیامی از محمد میاد و به این فکر میکنم که جدی جدی اگر هیچ وقت ویزام نیاد چی میشه؟‌ میرم اپلیکیشن ویزام رو چک میکنم که آپدیت نشده، حالم گرفته میشه و میرم توییتر و چشمم میخوره به

توییتی که راجع به احتمال قطعی همیشگی اینترنت در ایران ریتوییت کرده بودم و ذهنم کاملا درگیر سبک سنگین کردن موضوع میشه و عمق سیاهی ماجرا چنان غمی روی سینه ام میشونه که نگرانی ویزا و تعجیل برای تصحیح اوراق و فکر کردن راجع به پادکستی که میخوام گوش بدم و همه و همه رو فراموش میکنم و در نتیجه اون دو ساعت (از ۹ تا ۱۱) هیج برگه ای صحیح نمیکنم و دو سه تای ایمیل جواب میدم و راه میفتم که برم. 

در مسیر رفت ادامه پادکست نیمه‌تمام مونده رو گوش کردم (که باز هم تموم نشد). در مسیر برگشت بخشی از سخنرانی رو گوش دادم. وسط راه

آهنگ جدید هیچ‌کس رو دیدم و دو بار اونو گوش دادم و بعدش آهنگ‌های قدیمی ترش رو دوباره پخش کردم و تا خود خونه اشک ریختم و از سرما لرزیدم. 

 

دوم. 

 

ساعت ۳.۵ رسیدم خونه. تا ساعت ۵ ناهار خوردم و استراحت کردم و تصمیم گرفتم تا ساعت ۸.۵ که میخوام برم سینما کار تصحیح اوراق رو شروع کنم و جلو ببرم. ساعت ۵ نشستم پای میز. دوستی به ایمیل معرفی کتابم جواب داد، رفتم که تشکر کنم ازش و این وسط درگیر این شدم که راستی چرا نمیتونم همه ایمیل ها رو ببرم زیر مجموعه یک لیست و مستقیم به اون لیست ایمیل بزنم هربار و خلاصه ۴۹ دقیقه در انواع سایت‌ها گشتم تا راه حلی پیدا کنم که پیدا نشد و بیخیال شدم و این وسط اشتباهی چشمم به پوشه‌ی بوک‌مارک مربوط به کار پیدا کردن افتاد (لیستی از شرکت‌ها و سازمان‌های مختلف) و به این نتیجه رسیدم که باید همین الان این لیست رو به جایی منتقل کنم که دیگه یادم نره وجود داره (کاری که بیشتر از ۸ ماه پیش میخواستم بکنم) و وسط کار به این فکر کردم که لیست دیگه ای هم توی توییتر وجود داره که نباید یادم بره و در نتیجه رفتم سراغ اون توی توییتر که اون وسط یادم افتاد که باید درفت یک ایمیل فراخوان رو تنظیم کنم که ناگهان اضطراب برگه‌های صحیح نشده رو گرفتم و بیخیال لیست شرکت‌ها و ایمیل فراخوان شدم و اومدم برم تصحیح اوراق رو شروع کنم که حس کردم بدون چایی نمیشه و پاشدم رفتم چایی درست کنم که دستشوییم گرفت و بعد از دستشویی نگاهی به گوشی موبایل که توی شارژ بود انداختم و دیدم که محمد پیام داده و رفتم پیام رو جواب دادم که یک نوتیف اومد از گودریدز و یادم افتاد که هفته پیش میخواستم برم امتحان کتابدار شدن در گودریدز رو بدم و شاید بد نباشه که توی این دو ساعت باقی مونده تا سینما این کار رو بکنم. اومدم پای لپ تاپ امتحان رو بدم که دیدم از قبل

پی دی اف کتابی که میخوام دفعه بعد معرفی کنم جلوم بازه. یادم افتاد که بازش کرده بودم که نگاهی به فهرست و مقدمه اش بندازم و لذا رفتم سراغ خوندن مقدمه اش که صدای کتری بلند شد. چایی و ریختم و برگشتم و با خودم گفتم مقدمه رو بعدا میخونم و شاید بهتر باشه برگردم سر تصحیح اوراق. کلید سوال ها رو آوردم که بخونم که حس کردم که حیفه این حجم از عدم تمرکز و نگاه صفر و یکی به کارام رو جایی ثبت نکنم و ننویسم و خلاصه اومدم اینجا و اینو نوشتم و در لحظه اضطراب کار پیدا کردن، ویزای آمریکا، وضعیت ایران، ریسرچی که دو روزه کاری براش نکردم و شدیدا عقبم، پادکست‌های گوش نداده، کتابهای خونده نشده، ویزای کار کانادا بعد از درس، اوراق تصحیح نشده ای که هفته پیش تحویل گرفتم، اوراقی که امروز گرفتم و اوراقی که هفته بعد باید صحیح کنم و غیره داره مثل خوره تمام وجودم رو میخوره. 

 

شاید بعدا هم اضافه کنم که نهایتا تا ۸.۵ که رفتم سینما چی کار کردم. 

 

بعدا نوشت: وسط ویرایش مطلب بودم که خواهرم زنگ زد و گفت یک نامه ای براش رسیده که مربوط به من و داستان ویزا هست و خوب خبر خوبی که نبود هیچی، درگیر یه سری ایمیل کاری با یک آشنایی شدم که موضوع حل شه و این وسط گشنه ام شد و رفتم ساندویچ درست کردم و اومدم نشستم بالاخره خوندن کلید سوالا رو تموم کردم.

 


کم پیش نمی‌آید که من همزمان دچار خشم و غم و اضطراب شده و در خودم غرق بشوم و توانایی صحبت را به کلی از دست بدهم. عالمان بهش میگویند پسیو اگرسیو شدن. من اما خیلی ساده میگویم از دنیا و خودم بیگانه میشوم.دنیایم سیاه و تاریک میشود و هیچ رنگی به چشمم نمی‌آید. تهران که بودیم یکی دو باری پیش آمد که دو سه روز در خودم فرو رفتم. با کسی و به خصوص محمد حرف نمیزدم و معمولا بدون آنکه به کسی بگویم از خانه میزدم بیرون و تماس‌ها و پیام‌ها را بی‌پاسخ رها میکردم. بعد، بعد از یکی دو روز ناگهان محمد پیام میداد که کجایی و هر کجا هستی من می‌آیم سر فلان خیابان نزدیک خانه دنبالت. با قلبی بسته سوار ماشین گل قدیمی‌مان میشدم، سلام جویده شده‌ای میدادم و رویم را به پنجره میکردم تا برسیم خانه. محمد اما بدون آنکه نگاهم کند ناگهان دستم را میگرفت توی دستش و همان‌طور که فرمان را یک‌دستی گرفته بود آنچنان در برابر بی‌میلی من مقاومت میکرد تا بالاخره دستم نرم شود، رقیق شوم، و نهایتا قلبم گشوده شود. دروغ نگفته ام اگر بگویم صدای تلق باز شدن قلبم را میشنیدم که آرام آرام گرم میشد، نور واردش میشد و جان میگرفت. بعد که میرسیدیم خانه، اشکم دیگر درآمده بود، محکم و بی حرف بغلم میکرد و بعد از چند لحظه انگار خداوند روحی دوباره در تن سردم دمیده بود.

 

اینبار که دوباره از دنیا بیگانه شده بودم مستاصل شده بود. زنگ میزد سه ساعتی با جواب‌های کوتاه من کنار می‌آمد تا بلکه آن صدای لعنتی تلق باز شدن شنیده شود که نمیشد. دست آخر که خوب گریه‌هایم را کرده بودم و دردهایم کمی تسلا یافته بود و کمی جان گرفته بودم گفتم: یادت هست قبلا و در تهران چه میکردی؟ دستم را بغل میکردی و همان چند لحظه دست بغل کردن صدها برابر این تماس‌های طولانی و بی حاصل نرمم میکرد.

 

بعد از آن قرار مصاحبه ی سفارت لعنتی حالم خوش نبود (و نیست). معتاد یک سیت کام معروف آمریکایی شده بودم به نام The Office. به آدم‌ها نمیگفتم، ولی خودم و محمد را در دو شخصیت عاشق‌پیشه داستان میدیدم، pam و Jim. آنقدر رابطه‌شان واقعی و نزدیک به تجربه زیسته‌ام بود که پشت هم و بیمارگونه تمامی قسمت ها را تندتند میدیدم تا از سرانجامشان سر در بیاورم. اوج رابطه اما برای من جایی در

اواخر سریال بود که پم و جیم که حالا چندسالی از ازدواجشان میگذشت و دو بچه داشتند سر هیچ چی رابطه‌شان رو به سردی گذاشت. البته هیچی هیچی هم که نبود. مرد به خاطر کاری که بسیار هم دوستش داشت به شهر دیگری رفته بود و در نیتجه وقت کمتری میتوانست برای خانواده بگذارد، و زن نمیتوانست بگوید که چقدر از این شرایط ناراضی و تحت فشار است. گفت و گویشان مختل شده بود و کل رابطه بر لبه پرتگاه قرار گرفته بود. به ندرت با هم حرف میزدند اما عاشقانه همدیگر را دوست داشتند و راهی برای بیان احساسات و دردهایشان نبود. یک جایی از سریال که دیگر میتوان رابطه را از دست رفته دانست، مرد از زنش خداحافظی میکند که برود به سمت شهر محل کارش. سرد و سرسری خداحافظی میکنند و میرود. زن اما مشخصا دلش نمیخواهد اینقدر سرد و خشک خداحافظی کرده باشد. چتر مرد را دستش می‌گیرد و میدود سمت در تا بهانه‌ای باشد برای دوباره خداحافظی کردن. مرد چتر را میگیرد. تشکر میکند. زن باز هم در این شانس مجدد دلش نرم نمیشود تا خداحافظی گرمتری بکند. مرد برمیگردد تا سوار آژانس شود،‌ اما لحظه آخر بر میگردد و ناگهان زنش را محکم بغل میکند و به خودش فشار میدهد. دست‌های زن (که بازی اش خیره کننده است) همان طور معلق در هوا میماند. خشم و کینه ای که از همسرش دارد نمیگذارد تا این محبت را بلافاصله پاسخ بدهد. مرد اما رها نمیکند،‌ زن را بیشتر به خودش نزدیک میکند. زن به نقطه ای دور خیره شده و جایی میان خشم و عشق گیر کرده. هم دلش میخواهد دستانش را محکم پشت مرد حلقه کند و گرم شود و هم نمیتواند به این سادگی‌ها از خشمش عبور کند. این وسط ناگهان صدای کشیشی می آید که خطبه عقدشان را خوانده. راجع به عشق میگوید* و بالا و پایین‌هایش، سختی ها و مرارت‌ها و دردهایش و استمرار و جنگیدن که لوازم تدوام عشق است. همان‌طور که صدای کشیش را میشنویم،‌ دست‌های زن آرام آرام شل میشود و پایین می آید. آنقدر آرام که میتوانی صدای آب شدن قلبش را بشنوی. حرارت گرم شدن رابطه شان را حس کنی. دستهایش پایین می‌آید و اول آرام و بعد محکم مرد را به خود می فشارد و حالا انگار همه چیز روحی دیگر پیدا میکند. در تک تک حرکات مرد میتوانی تلاشش را برای برگرداندن همسرش ببینی،‌ و در نهایت بوسه ای که زن پا پیش میگذارد و انگار همان جاست که با زبان بی زبانی میگوید ما میتوانیم بر هر دردی غلبه کنیم. 

این صحنه چند دقیقه ای بی دیالوگ از یک سیت کام شاید یکی از عاشقاته ترین و واقعی ترین تصاویری است که من از یک رابطه دیده ام و امروز که به یاد آن دست بغل کردن‌های ماشینمان افتادم که حالا و احتمالا برای همیشه ازشان محروم شدم، دلم خواست جایی بنویسمشان و برای خودم مرور کنم که چقدر یک بغل ساده میتواند هزاران ساعت حرف را در خود جای بدهد. و البته با کیفیتی چندین برابر بالاتر. 

 

 

*منظور از گل، ماشین گل است. 

 

* Love suffers long and is kind — it is not proud. Love bears all things, believes all things, hopes all things, and endures all things. Love never fails and now these three remain: Faith, hope and love. But the greatest of these is love.


آن ۸.۵ ساعت اختلاف زمانی که بین تهران و تورنتوست را یادتان هست؟ 

بالاخره کار دستمان داد

صبح بیدار شدم و در عوالم بین خواب و بیداری دیدم جایی نوشته چند نفری در مراسم تشییع جان دادند

باورم نشد

 

بعد آن ۵ساعتی را که ما در حالت آماده باش جنگی به سر بردیم،‌شما خواب بودید و ما خدا خدا میکردیم همه چیز وقتی شما از خواب بیدار شده‌اید به خیر گذشته باشد

به خیر که ختم نشد اما زبانه شرش کوتاه شد و همان موقع ها که ۴۵ دیوانه توییت کرد All is well، شما هم کم‌کم چشم باز کردید

 

داشتیم خدا را شکر میکردیم که نبودید و ندید که چه ساعت‌های نحسی بود این بامداد ۱۸ دی . که آن طیاره‌ی منحوس افتاد

 

سیاه اندر سیاه اندر سیاه 

 

 


امروز چیزی در من مرد که هرگز برنخواهد گشت

ما فقط تاریخ رو زندگی نمیکنیم

 

تجسم سوگم، و تجلی خشم، و‌ تصویر بی‌کیفیتی از مرگ،

و مُشتی که جونی در بدنش نمونده اما مستاصل به هوا پرتاب میشه تا شاید کسی از این تباهی مطلق نجاتش بده

 

بی پناه‌ترینیم
بی قرارترینیم
و تنهاترین

 

میترسیم و پایانی هم بر این ترس نیست
ناتوانیم و کسی هم در این برزخ همراهمون نیست

 

ما یتیمیم،‌
یتیم

 

 

 

#هواپیمای_اوکراین

 

 

 

 


دستاش رو گرفتم. نگاهش کردم. گفتم انگار نه انگار پنج ماه از هم دور بودیم. انگار نه انگار تا همین ماه پیش داشتیم خودمون رو آماده میکردیم چندین سال همدیگه رو نبینیم. گفت خوب هر روز با هم حرف زدیم. خندیدیم. کار کردیم. زود گذشته به چشم نیومده. 

لبخند زدم گفتم راست میگی.

برگشتم سمت پنجره و با خودم فکر کردم،‌اینقدر بد پشت بد و سیاهی پشت پشت سیاهی تو زندگیمون ریختن،‌اینقدر آدم این وسط تلف شدن و بدبخت شدن،‌اینقدر آدم کمرشون شکسته و میشکنه و صدا ندارن،‌اینقدر غصه هست،‌اینقدر گریه هست‌، اینقدر بغض خفه شده هست که پنج ماه و پنج سال دوری ما پیشش هیچ باشه. حالا گیرم که ما به هم رسیدیم،‌ اون همه آدم که از خودشون و خانواده شون و آرزوهاشون دور موندن برای ابد چی؟ 

 

اینکه انگار نه انگار از هم دور بودیم،‌ اینکه از  خوشی به خاطر معجزه ای که برای ویزام رخ داده پس نمیفتیم، اینا هیچ کدوم ربطی به میزان حرف زدنمون نداره. پس نمیفتیم چون خوشی کردنمون بی معنی شده. تهی شده. بی رنگ و رو شده.

 


اول. تصاویر انتزاعی و ساخته ذهنمان قدرتمندند و شایسته توجه و تامل ما. ولو برگرفته از خاطره‌ای محو و دور، و یا تکه‌ای از فیلمی قدیمی که یادآوری نابه‌هنگامشان با هیچ منطق و عقلی جور در نیاید. 

دوم. چندین سال است که در خلوت، ناگهان خودم را در هیبت رها و سرکش رقصنده‌ای میبینم که به روی یخ به دور خود میچرخد. جوری میچرخد که تمامی رنگ‌های بدنش،‌ لباسش و موهایش در هم ادغام شده و تو چیزی جز ترکیبی مه‌آلود از رنگ‌های درهم رفته، از سیاهی مو و قرمزی لباس و پوست کرم رنگش نمیبینی. این تصاویر، لحظه‌ای و ناگهانی به ذهنم هجوم می آورد و به همان سرعت نیز میرود. اما سالهای سال است که آمد و شدی دائمی و مرتب دارد. 

سوم. هیچگاه علاقه‌ای به رنگ کردن مو نداشتم، بالاخص رنگ‌های متدوال طلایی و مش و غیره. با همه اینها چندین بار خودم را با تکه‌هایی آبی‌رنگ و فیروزه‌ای میان موهایم تصور میکردم. اینکه از چه زمانی موی آبی برایم تبدیل به هوسی دائمی شد را نمیدانم. اما همواره میدانستم که تصویر رنگ آبی نه به خاطر زیبایی‌اش بود و نه به خاطر جذابیت. تصویر رنگ آبی میان موهایم هر بار به من حسی از آزادی، رهایی، قدرت درون، تحرک،‌شور و انگیزه میداد که با هیچ چیز دیگری تجربه نکرده بودم. 

چهارم. با حجاب مساله ‌ای نداشتم. کارکرد حجاب برایم مشخص بوده و هست و در نگه داشتنش و در کلیت موضوع (که هیچ ربطی به مردان و جامعه مردسالار ندارد)، حداقل تا به حال شک چندانی نداشته ام. آنچه در امر حجاب همواره مرا آزار داده است، قواعد بود. قواعدی شسته و رفته که بخشیش از خانواده،‌بخشی از جامعه، و بخشی هم از ذهن خودم آمده بود و حجابم را در ظاهری مرتب تعریف میکرد. بالای روسری منحنی بایستد، گره روسری صاف و کوچک باشد، موی جمع شده پشت روسری کوچک بماند و غیره. ظاهری مرتب و پر قاعده که توان بازی با بدن، بازی با پوشش را به کلی از من گرفته بود. برای من، خود پوشش دردسری نبود. فرم اتوکشیده ای که به من میداد دست و پایم را بسته بود. همیشه دلم آن رهایی شال بر روی شانه‌ها و موهای ژولیده‌‌ای که نیازی به بستن نداشت و بی توجهی و بی قیدی نسبت به کلیت حجاب را میخواست. توان بازی با چهارچوب‌ها و خطوطی که "دیگران" برایش تعریف کرده بودند. در حقیقت امیدوار بودم بتوانم کنترل کاملی بر روی پوششم که حکم پوست دوم را دارد داشته باشم و مدلی از حجاب که بر سر داشتم، چنین امکان و فرصتی را به من نمیداد. 

پنجم. سال ۲۰۱۶، دوبار، و به فاصله یک ماه از هم به سفارت آمریکا رفتم و هر دو بار با درخواست ویزایم مخالفت شد. دفعه سوم سال ۲۰۱۸ دوباره به سفارت رفتم و اینبار درخواستم معلق ماند و هرگز جوابی نگرفت. در این میان هم قوانین سخت‌گیرانه‌ای همچون ترول بن وضع شد که شرایط را بیش از پیش سخت کرد. آدم‌ها زیادی، دوست و خانواده و غزیبه، در هر تلاش ما و به طور خاص من، برایشان سوال میشد که چرا؟ چرا کسی که حالا در کانادا زندگی میکند به هر در برای رفتن به آمریکا بزند. محترم ترها سوال میکردن و غریبه‌ترها تمسخر. در اینکه دلایل موجهی داشتیم شکی نیست. بارها هم برای این و آن یکی یکی این دلایل را شمرده و توضیح داده‌ام. دلیل اصلی‌ام اما غیر قابل توضیح بود.این واقعیت که موضوع دیگر محدود به فرصت کاری و تحصیلی و زندگی بهتر نیست را نمیتوانستم برای کسی شرح دهم. اینکه به من زور آمده بود. اینکه عده‌ای دور هم جمع شده‌اند، مرزهایی خیالی کشیده‌اند و "خود" و "دیگری" تعریف کرده‌اند و مرا به واسطه یک تا گذرنامه از حقوق اولیه‌ام برای جابه‌جایی بر روی زمین خدا محروم کرده‌اند آزارم میداد. جایی از وجودم میدانست که حتی اگر به همه چیز هم برسم، آن مرز، آن حد من درآوردی از کنترل من خارج است و بدتر آن که نژادم و ملیتم در این تبعیض نقش داشته. ویزای آمریکا برای من یک ویزا، یک مجوز ورود به دنیایی برتر و یا حتی مدرکی برای نزدیکی به محمد نبود. ویزا کاغذ‌پاره‌ای بود که بخشی از اختیار من را و در نتیجه هویتم را محدود کرده بود، و گرفتن ویزا و عبور تن من به تنهایی میتوانست تهی‌بودگی مرز را به چالش بکشد. و من در تمام طول عبور از این مرز به تمامی پناهندگانی فکر میکردم که چطور با بدن، با همین گوشت و پوست و خون خود بی هیچ استعاره ای این مرزها، این جدایی‌ها را هر روزه به بازی میگیرند. 

 

ششم. شاید بپرسید رقصنده‌ی روی یخ و موی آبی و حجاب و ویزای آمریکا چه ارتباطی با هم دارند. برای من هم این ارتباط تا مدتی پیش مبهم و بی‌معنی بود. اما آنچه در این مدت، در همین چند هفته و در خلال جلسات تراپی درباره خودم فهمیدم این تمایلم به سرکشی است. سرکشی نه برای خرابکاری،‌برای اثبات و اعمال و ابراز کنترل و عاملیت بر روی بدن، مرز، خوراک،‌ کلیشه‌ها، تبعیض‌ها،‌ زیبایی، پوشش،‌ حرکت،‌ حقوق و به طور کلی زندگی و فردیت است. حال این فردیت، این قدرت اختیار با قواعد دینی زیر سوال رفته باشد یا با معیارهای زیبایی‌شناسانه‌ی بی اساس یا توسط یک سفارتخانه یا حتی به وسیله مادرم که جای وسایلم را در اتاق بی اجازه من عوض میکرد. اینکه این تمایل و نیاز به سرکشی و ابراز و اعمال عاملیت که حتی گاهی چاشنی لجاجت و خودسری به خود میگیرد از کجا آمده را میدانم. اما بیش از آنکه دلیلش مهم باشد، مصادیقش به چشمم آمده. نگاهی به همه زندگی کرده‌ام و تک تک تصمیم‌هایم را با خود مرور کرده‌ام. در همه آنها،‌ حتی در آن رژیم خرکی دبیرستان هم این تمایل به تصاحب کامل کنترل را میبینم. کنترل بر روی ساده‌ترین چیزها، یعنی اندازه و کیفت خوردن که در اختیار کامل خانواده بود. این نیاز گاهی به نفع بوده و گاهی به ضرر. گاهی در راستای اهداف بلندپروازانه و آرمان‌های اجتماعی و ی مثل عبور از مرز تبعیض‌آمیز آمریکا و گاهی در حد ترکیب رنگ آبی با مو. هر چه که هست توامان زندگی را بر من سخت و البته با معنی کرده است و بی آنکه بدانم به رفتارها و فکرهایم رنگی از مبارزه بخشیده که حس خوبی به من میدهد. این مبارزه قرار نیست در کف خیابان و یا همراه با سر و صدای فراوان همراه باشد. نه. اتفاقا بیش از آنکه صدا داشته باشد درد دارد و این درد گاه به آگاهی منجر میشود،‌ گاه به رهایی،‌گاه به شور و شیفتگی و و رنگ و آبی و گاه به دوران‌های مداوم رقصنده‌ای که از خود بی خود شده باشد.


پنج شنبه، بعد از کلی م با این و اون و چندین و چند بار تایید گرفتن از محمد، به کنفرانسی که جمعه برگزار میشد و من توش باید ارائه میدادم پیام دادم که شرمنده،‌حالم خوب نیست و نمیتونم بیام و اونها هم با روی گشاده از اینکه زود در جریانشون گذاشتم تشکر کردن. اما، تا همین امروز مدام از خودم میپرسم که آیا این کار نشونه تنبلی نیست؟ آیا نشونه ضعف نیست؟ آیا نشونه عدم برنامه ریزی قبلی و تعهد به کار نیست؟ آیا نشون نمیده که از پس انجام چند کار به طور همزمان برنمیام؟

 

و تنها جوابی که به این سوال‌ها دارم اینه که میدونم طبیعی نیست که دو سه ماه مونده به دفاع و تموم کردن پایان نامه و در تمام طول صحبت با استاد راهنمام فقط و فقط به این فکر میکنم که آیا میشه همین الان از ارشد انصراف بدم و کل پروژه رو بذارم کنار؟ و یا حتی مریض بشم و حداقل چند هفته از انجام هر کاری ولو روابط اجتماعی معاف بشم؟ 

 

تنها چیزی که میدونم همینه

همین که این فکرها طبیعی نیست و یعنی واقعا به لحاظ روانی کم آوردم و تمام کپسول‌های انرژیم ته کشیده،‌حتی اگر هیچ نمود فیزیکی و بیرونی نداشته باشه


مامان گفت امسال سفره نمیندازیم. خندید. نگاهش افتاد به چشم‌های متعجبم، با همون خنده ادامه داد که آخه حتی سبزه هم نذاشتم امسال، کی حال داره؟

بغض کردم. 

مسئول ابدی و ازلی سفره انداختن توی خونه من بودم. صبح عید مامانم میرفت سر وقت دکور، با سر و صدا و تلق و تولوق فراوون یه سری خرت و پرت از اون پشت مشت ها و لا و لوها در میاورد و صدام میکرد که راحله! بیا، وسایل سفره رو در آوردم. 

تو دلم خالی شده بود. محمد که به ضرب و زور من حال عید پیدا میکرد. مامان اینا که سفره نمینداختن. نمیشد. نمیتونستم. براشون گل سفارش دادم. سنبل و بهارنارنج و لاله و بابونه. امروز بهشون رسید. مامان زنگ زد، خوشحال بود. میخندید. گفت ترغیبم کردی برم سفره بندازم، پرسید سال تحویل هستم؟‌گفتم آره، گفت پس قطع کن برم کارهای سفره رو بکنم. گفتم مواظب باشید، گلدونها رو اول ضد عفونی کنید، شاید توی حمل و نقل کرونایی شده باشه. خندید. خندیدیم.

چه خنده‌ای؟

 

دو سه ساله قبل از عید میشینم دستاورد مینویسم، امسال هم مینویسم. مینویسم که بگم توی این همه غم و سیاهی دست و پا زدیم برای جلو رفتن و زندگی کردن و دوست داشتن. دوست دارم ده سال دیگه برگردم ببینم وسط اون همه داغ، زندگی‌های معمولی و دست چندمی هم داشتیم که به ضرب و زور نگهش داشته بودیم. دوست دارم برای چند دقیقه فکر نکنم که داریم وسط کتاب درسی تاریخ زندگی میکنیم: 

 

اول سال محمد فاند گرفت. تعداد خوبی از شهرهای ایران رفت زیر سیل. جایزه OGS رو بردم. رفتم مکزیک. شش تا پست معرفی کتاب فرستادم. رفتم ایران و ۳ ماه کار فشرده میدانی کردم و تهران رو دوباره، اینبار تنها، پیدا کردم. ۱۲ تا مصاحبه برای پروژه‌ام انجام دادم و با ۶ تا گروه کتابخونی همراه شدم. چندین دوست جدید توی این سفر پیدا کردم. ایران و آمریکا سر پهباد برای هم خط و نشون کشیدن. با رادیو دال مصاحبه کردم. احتمال جنگ شد. تنها با اتوبوس و مینی‌بوس رفتم سنندج و کرمانشاه و مریوان و از محیط امنم بارها خارج شدم. سایه جنگ رفت. برگشتم تورنتو. دختر آبی بر اثر شدت سوختگی مرد. محمد رو بعد از مدت‌ها دیدم، و بدون اینکه بدونم هرگز دوباره میبینمش یا نه باهاش خداحافظی کردم. برای ۴مین بار رفتم سفارت آمریکا. بهم درجا ویزا دادن. خوشحال شدم. جشن گرفتم. رفتم سفر. تولدم شد‌، رفتم ترامپولین. یه روز، دو روز، یه هفته. خبری از ویزام نشد. ایمیل زدن گفتن دوباره ماه بعد بیا سفارت، نتونستیم بهت ویزا بدیم. یه هفته افتادم. با بچه‌ها گروه کتابخوانی جدید راه انداختیم. محمد اپلای کرد. من دوباره رفتم سفارت. دو ساعت بازجوییم کردن. حس بهم دست داد. یه هفته افتادم. محمد امتحان داد. مصاحبه گرفت. یکی دوتا سه‌تا چهارتا. کلاس اسکیت روی یخ رو شروع کردم. قیمت بنزین سه برابر شد. اعتراضات سراسری شروع شد. اینترنت کل ایران قطع شد. ایران رفت توی تاریکی. تنها راه ارتباطی شد تلفن عادی. زدن. کشتن. گرفتن. بردن. بافتنی یاد گرفتم. زدن. کشتن. گرفتن. کشتن. کشتن. کشتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. بردن. محمد امتحانش رو پاس کرد. سلیمانی ترور شد. انتقام سخت. جنگ. عراق. موشک. موشک. هواپیما رو زدن. ۱۷۶ نفر برای همیشه رفتن. دروغ گفتن. دروغ میگن. ویزای آمریکای من اومد. زمزمه‌های کرونا شروع شد. بلیط گرفتم برای نیویورک. رفتم نیویورک. اولین مورد کورونای ایران اعلام شد. رفتم پیش خواهرم اینا. خواهرزاده‌ام جیغ زد. بغل کردم. کرونا بزرگتر شد. جدی‌تر شد. رفتم اپرای قوی دریاچه. نیویورک رو گشتم. کرونا بزرگتر شد. بازم از محمد خداحافظی کردم. برگشتم تورنتو که دوباره ماه بعد برم. کرونا ولی دیگه خیلی بزرگ شد. ایران رفت توی قرنطینه. چند نفر مردن؟ ۱۰۰ تا، ۲۰۰تا. ۱۳۰۰ تا؟ همه مرزهاشون رو روی ایران بستن. ایتالیا کلا قرنطینه شد. دانشگاه‌ها آنلاین شد. رستوران‌ها بسته شد. مغازه‌ها خالی شد. کانادا مرزهاش رو بست. آمریکا مرزهاش رو بست. دستور اومد از هم دوری کنید. ایران دروغ گفت. ایران دروغ میگه. من نشستم توی خونه. محمد نشسته توی خونه. مامان اینا نشسته بودن توی خونه.

من اینور مرز قرنطینه، در حال نوشتن. محمد اونور مرز قرنطینه،‌خواب.

 

۱۰ دقیقه تا سال تحویل. 

گل پامچال گوش میدم. اشک و لبخندم قاطی شده. پری زنگه میخونه گل پامچال بیرون بیا وقت بهاره. لاچینی پیانو میزنه. پری میگه موقع کاره. لاچینی ادامه میده. پری میگه بلبل سر داره. التماس میکنه که وقت بهاره. پامچال ولی بیرون نمیاد. پری صداش میکنه که بیا نغمه بخونیم، دونه بنشونیم،‌ فصل بهاره آخه. لاچینی میزنه. پری میخونه. من تو دلم میگم، میشه بالاخره یه روز بهار واقعا بیاد، تموم شه سیاه زمستون؟‌ تموم شه زورگویی؟ تموم شه بیماری، نداری، نفهمی، دروغگویی؟ میشه یه روز همه پامچال‌ها بیان بیرون؟‌ لاله‌ها نشن نماد خون؟ کشته نشه شهید؟‌ جهل نشه باتون؟‌ میشه بهار بشه زودتر؟

 

 

 

 

۶ سال پیش نوشته بودم: 

 

اتاق را چند ماهی مرتب نکنی. بشود پر از خاک. بگذاری لبِ لبِ سال نو که دستی به سر و گوشش بکشی . پارکت ها را برق بیندازی و وسایل چوبی را جوری دستمال بکشی که عکس خودت بیفتد رویشان. کتاب ها را بعد از مدت ها ، شاید مثلا از بعد از نوروز 92، نظم بدهی. کوچک به بزرگ و ضخیم به باریک. بعد میز را خلوت کنی. ورق و کتاب درسی را بگذاری توی قفسه و لکه های دایره ایِ چای را که جای جای میز وجود دارند با دستمال پاک کنی. بعد برای دل خودت یک جفت دمپایی را هم جفت شده بگذاری جلوی تخت که مثلا بشود شبیه تبلیغاتِ هتل ها. آن وقت کم کم باورت می شود که شنوندگان عزیز تا پایان سال 92 تنها 20 ساعت باقی است. بعد شاید اولش یکم هول کنی که مثلا امسال به هیچ کاری نرسیدی و چه سال مزخرفی را پشت سر گذاشتی. اما یک ساعت که گذشت می بینی کاری است که شده. بعد با خودت میگویی انشاالله از همین عید با یک برنامه ریزی مفید ، از سال آینده کمال استفاده را خواهم برد! از این لحظه به بعد دیگر کلا منتظر تحویل سال هستی. برای من مثل وقت اضافه ی سال قبل است. نه وصل است به این ور نه به اون ور. اصولا تجربه نشان داده که در این وقتِ عزیر هیچ کاری مفید محسوب نمی شود. ترجیحا توی خانه و دور و بر سفره قدم زدن بهترین و به صرفه ترین است تا خودِ عید مبارکی. تا خود توپ در شدن و عیدی اول را از دست بابا دشت کردن.

 

۳ سال پیش نوشته بودم‌: 

 

اعصاب نداشتم. اعصاب کسی رو هم میخواستم خورد نکنم. هفت سینم رو چیدم. یه قدم رفتم عقب. نیگاش کردم. قربونش رفتم. جای همه رو خالی کردم تا بالاخره موتورم دوباره روشن شد. الله الله به انرژیِ سفره هفت سین واقعا.


مامان گفت امسال سفره نمیندازیم. خندید. نگاهش افتاد به چشم‌های متعجبم، با همون خنده ادامه داد که آخه حتی سبزه هم نذاشتم امسال، کی حال داره؟

بغض کردم. 

مسئول ابدی و ازلی سفره انداختن توی خونه من بودم. صبح عید مامانم میرفت سر وقت دکوری‌جات، با سر و صدا و تلق و تولوق فراوون یه سری خرت و پرت از اون پشت مشت ها و لا و لوها در میاورد و صدام میکرد که راحله! بیا، وسایل سفره رو در آوردم. 

تو دلم خالی شده بود. محمد که هرسال ه ضرب و زور من حال عید پیدا میکرد. مامان اینا که سفره نمینداختن. نمیشد. نمیتونستم. براشون گل سفارش دادم. سنبل و بهارنارنج و لاله و بابونه. امروز بهشون رسید. مامان زنگ زد، خوشحال بود. میخندید. گفت ترغیبم کردی برم سفره بندازم، پرسید سال تحویل بیدارم؟ هستم؟‌ گفتم آره، گفت پس قطع کن برم کارهای سفره رو بکنم. گفتم مواظب باشید، گلدونها رو اول ضد عفونی کنید، شاید توی حمل و نقل کرونایی شده باشه. خندید. خندیدیم.

چه خنده‌ای؟

 

دو سه ساله قبل از عید میشینم دستاورد مینویسم، امسال هم مینویسم. مینویسم که بگم توی این همه غم و سیاهی دست و پا زدیم برای جلو رفتن و زندگی کردن و دوست داشتن. دوست دارم ده سال دیگه برگردم ببینم وسط اون همه داغ، زندگی‌های معمولی و دست چندمی هم داشتیم که به ضرب و زور نگهش داشته بودیم. دوست دارم برای چند دقیقه فکر نکنم که داریم وسط کتاب درسی تاریخ زندگی میکنیم: 

 

اول سال محمد فاند گرفت. تعداد خوبی از شهرهای ایران رفت زیر سیل. جایزه OGS رو بردم. رفتم مکزیک. شش تا پست معرفی کتاب فرستادم. رفتم ایران و ۳ ماه کار فشرده میدانی کردم و تهران رو دوباره، اینبار تنها، پیدا کردم. ۱۲ تا مصاحبه برای پروژه‌ام انجام دادم و با ۶ تا گروه کتابخونی همراه شدم. چندین دوست جدید توی این سفر پیدا کردم. ایران و آمریکا سر پهباد برای هم خط و نشون کشیدن. با رادیو دال مصاحبه کردم. احتمال جنگ شد. تنها با اتوبوس و مینی‌بوس رفتم سنندج و کرمانشاه و مریوان و از محیط امنم بارها خارج شدم. سایه جنگ رفت. برگشتم تورنتو. دختر آبی بر اثر شدت سوختگی مرد. محمد رو بعد از مدت‌ها دیدم، و بدون اینکه بدونم هرگز دوباره میبینمش یا نه باهاش خداحافظی کردم. برای ۴مین بار رفتم سفارت آمریکا. بهم درجا ویزا دادن. خوشحال شدم. جشن گرفتم. رفتم سفر. تولدم شد‌، رفتم ترامپولین. یه روز، دو روز، یه هفته. خبری از ویزام نشد. ایمیل زدن گفتن دوباره ماه بعد بیا سفارت، نتونستیم بهت ویزا بدیم. یه هفته افتادم. با بچه‌ها گروه کتابخوانی جدید راه انداختیم. محمد اپلای کرد. من دوباره رفتم سفارت. دو ساعت بازجوییم کردن. حس بهم دست داد. یه هفته افتادم. محمد امتحان داد. مصاحبه گرفت. یکی دوتا سه‌تا چهارتا. کلاس اسکیت روی یخ رو شروع کردم. قیمت بنزین سه برابر شد. اعتراضات سراسری شروع شد. اینترنت کل ایران قطع شد. ایران رفت توی تاریکی. تنها راه ارتباطی شد تلفن عادی. زدن. کشتن. گرفتن. بردن. بافتنی یاد گرفتم. زدن. کشتن. گرفتن. کشتن. کشتن. کشتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. بردن. محمد امتحانش رو پاس کرد. سلیمانی ترور شد. انتقام سخت. عراق. بختک جنگ افتاد روی سینه‌مون.موشک. موشک. هواپیما رو زدن. ۱۷۶ نفر برای همیشه رفتن. دروغ گفتن. دروغ میگن. ویزای آمریکای من اومد. زمزمه‌های کرونا شروع شد. بلیط گرفتم برای نیویورک. رفتم نیویورک. اولین مورد کورونای ایران اعلام شد. رفتم پیش خواهرم اینا. خواهرزاده‌ام جیغ زد. بغلم کرد. کرونا بزرگتر شد. رعنا هری‌ پاتر شروع کرد. کرونا جدی‌تر شد. رفتم اپرای قوی دریاچه. نیویورک رو گشتم. کرونا وخیم‌تر شد. باز هم از محمد خداحافظی کردم. برگشتم تورنتو که دوباره ماه بعد برم. خوشحال بودم که زندگی بهمون روی خوش نشون داده، کرونا ولی دیگه خیلی بزرگ شد. ایران رفت توی قرنطینه. چند نفر مردن؟ ۱۰۰ تا، ۲۰۰تا. ۱۳۰۰ تا؟ همه مرزهاشون رو روی ایران بستن. ایتالیا کلا قرنطینه شد. دانشگاه‌ها آنلاین شد. رستوران‌ها بسته شد. مغازه‌ها خالی شد. کانادا مرزهاش رو بست. آمریکا مرزهاش رو بست. دستور اومد از هم دوری کنید. ایران دروغ گفت. ایران دروغ میگه. من نشستم توی خونه. محمد نشسته توی خونه. مامان اینا نشسته بودن توی خونه. پریروز هفت و نیم صبح که کسی نیست رفتم از فروشگاه سر خیابون سیب و سیر و لاله خریدم. سبزه‌ام سبز نشد توی این هوای ابری. مریم گفت نرو مغازه ایرانی‌ها، خطر داره. خودش بهم سمنو و سماق داد. سفره‌ام رو انداختم. سین‌ها رو چیدم. شمع‌ها رو روشن کردم. 

من اینور مرز قرنطینه، در حال نوشتن. محمد اونور مرز قرنطینه،‌خواب.

 

۱۰ دقیقه تا سال تحویل. 

گل پامچال گوش میدم. اشک و لبخندم قاطی شده. پری زنگه میخونه گل پامچال بیرون بیا وقت بهاره. لاچینی پیانو میزنه. پری میگه موقع کاره. لاچینی ادامه میده. پری میگه بلبل سر داره. التماس میکنه که وقت بهاره. پامچال ولی بیرون نمیاد. پری صداش میکنه که بیا نغمه بخونیم، دونه بنشونیم،‌ فصل بهاره آخه. لاچینی میزنه. پری میخونه. من تو دلم میگم، میشه بالاخره یه روز بهار واقعا بیاد، تموم شه سیاه زمستون؟‌ تموم شه زورگویی؟ تموم شه بیماری، نداری، نفهمی، دروغگویی؟ میشه یه روز همه پامچال‌ها بیان بیرون؟‌ لاله‌ها نشن نماد خون؟ کشته نشه شهید؟‌ جهل نشه باتون؟‌ میشه بهار بشه زودتر؟

 

یکی امروز نوشته بود که نگید ما امسال عید نداریم چون کشته دادیم، چون غم داریم، چون سیاه تنمونه چون خشمگینیم. میگفت عید مال امسال و پارسال و پس پیارسال نیست که یهو بگیم نباشه. عید مال ما و خانواده و دوستامون نیست که بگیم نمیخوایم. چند صد ساله که عید بوده. نوروز بوده. زمین دور خودش رو زده و  بهار شده و سال تحویل شده. وسط جنگ. وسط قحطی. وسط وبا، وسط طاعون . وسط ظلم. وسط جور. اصلا قشنگیش به همینه که میدونی همیشه بوده. که همیشه هست. میدونی از پس همه چی بر اومده. میدونی هرسال توی هر شرایطی، زیر موشک‌بارون، حین حمله مغول، وقت سقوط دم و دستگاه شاه و شاهنشاه، عید همیشه بوده. عید به جشن گرفتن من و تو نیست که عید شده. عید به تعطیلی و سفر و بزن و بکوب و دایره دمبک و نقاره و توپش نیست که مونده. به اون یه لحظه تموم شدن دور زمین به خورشیده. به اون سبز شدن درخت‌ها،‌ به نفس کشیدن زمینه که مونده. به موندگاریشه، به دوامشه، به سخت‌جونیشه که مونده. به اینکه به زنده و مرده ما وابسته نیست و رنگ و لعابش رو هر جوری بوده حفظ میکنه، با سیلی، با مشت، با لگد. نوروز از پس همه بر اومده، از پس همه ما هم برمیاد، حال چه سیاه بپوشیم چه سفید. نمیشه بگیم ما امسال عید نداریم. اصلا شاید قشنگیش به همینه که وسط تاریکی، میدونی یه نوری هست که یه ثانیه میدرخشه، دلت روشن میشه و زندگی رو به جریان میندازه و میذاره نفست بالا بیاد.

 

پی‌نوشت ۱ -  ۶ سال پیش نوشته بودم: 

 

اتاق را چند ماهی مرتب نکنی. بشود پر از خاک. بگذاری لبِ لبِ سال نو که دستی به سر و گوشش بکشی . پارکت ها را برق بیندازی و وسایل چوبی را جوری دستمال بکشی که عکس خودت بیفتد رویشان. کتاب ها را بعد از مدت ها ، شاید مثلا از بعد از نوروز 92، نظم بدهی. کوچک به بزرگ و ضخیم به باریک. بعد میز را خلوت کنی. ورق و کتاب درسی را بگذاری توی قفسه و لکه های دایره ایِ چای را که جای جای میز وجود دارند با دستمال پاک کنی. بعد برای دل خودت یک جفت دمپایی را هم جفت شده بگذاری جلوی تخت که مثلا بشود شبیه تبلیغاتِ هتل ها. آن وقت کم کم باورت می شود که شنوندگان عزیز تا پایان سال 92 تنها 20 ساعت باقی است. بعد شاید اولش یکم هول کنی که مثلا امسال به هیچ کاری نرسیدی و چه سال مزخرفی را پشت سر گذاشتی. اما یک ساعت که گذشت می بینی کاری است که شده. بعد با خودت میگویی انشاالله از همین عید با یک برنامه ریزی مفید ، از سال آینده کمال استفاده را خواهم برد! از این لحظه به بعد دیگر کلا منتظر تحویل سال هستی. برای من مثل وقت اضافه ی سال قبل است. نه وصل است به این ور نه به اون ور. اصولا تجربه نشان داده که در این وقتِ عزیر هیچ کاری مفید محسوب نمی شود. ترجیحا توی خانه و دور و بر سفره قدم زدن بهترین و به صرفه ترین است تا خودِ عید مبارکی. تا خود توپ در شدن و عیدی اول را از دست بابا دشت کردن.

 

پی‌نوشت ۲ - ۳ سال پیش نوشته بودم‌: 

 

اعصاب نداشتم. اعصاب کسی رو هم میخواستم خورد نکنم. هفت سینم رو چیدم. یه قدم رفتم عقب. نیگاش کردم. قربونش رفتم. جای همه رو خالی کردم تا بالاخره موتورم دوباره روشن شد. الله الله به انرژیِ سفره هفت سین واقعا.


ولی این کرونا که تموم شد، اگر من تموم نشده بودم، کوله‌ام رو بر میدارم و راه میفتم توی شهر به شهر خاورمیانه، تو تک تک کوچه پس کوچه‌هاش میگردم و قدم میزنم. میرم بیروت. آخ بیروت. میرم دمشق. حلب. قاهره. استانبول. اصفهان. پترا. کی به کیه، اگه به فانتزی بازیه که تا اورشلیم و حیفا هم میرم. بیخیال بمب میشم و میرم کابل، هرات، بامیان. میرم شفشفان. مراکش. کازابلانکا. دوشنبه. عشق‌آباد. اسلام‌آباد. میگم گوربابای جنگ. میرم بغداد. سلیمانیه. اربیل. اینقدر اونجا تاب میخورم و جون ذخیره میکنم که تا آخر عمر بمونه برام.

بهش که فکر میکنم، قلبم بزرگ میشه انگار. یه راحله دیگه‌ای رو میبینم از دور که هزار سال با اینی که الان نشسته اینجا فرق داره. آزاده. خوشحاله. رهاست. میخنده و میرقصه و خیابون‌ها رو بالا و پایین میره و میخونه و مینویسه و هیچ وابستگی به این دنیا نداره. 

 

 

پی‌نوشت مناسبتی: بهش گفتم ناراحتم، نمیدونم رفتار درستی نسبت به فلان موضوع و آدم داشتم یا نه؟‌ گفت چرا از خودت انتظار داری توی این شرایط بهترین رفتار و قضاوت رو داشته باشی؟‌


یهو زنگ میزنه میگه: "پسر عجب چیزی بود این مناظره ژیژک و پترسون! تو حتما باید ببینی، از همین حرفهایی میزنن که تو همه‌اش میزنی! که کپیتالیسم اینجور کرده و اونجور کرده" 

بعد یه ذره فکر میکنه با خودش و میگه:‌ "نه البته الان که فکر میکنم شاید برای تو تکراری باشه اصن، تو همه‌اش رو خودت میدونی. ولی حالا وقت کردی ببین."

یا زنگ زده میگه: "تو فریبا عادلخواه رو میشناختی؟" 

میگم نه! 

میگه: "یه استاد فرانسویه که توی ایران گرفتنش. مصاحبه‌هاش رو گوش دادم، خیلی خوب حرف میزد. همین مثل تو بود نگاهش، رفتم دیدم اتفاقا انسان‌شناسه."

میخندم میگم مگه چی میگفت؟‌ میگه همین چیزا دیگه!‌که نمیدونم خاورمیانه فلان و ن مسلمان بیسار و غیره. 

یا برگشته میگه: "نشستیم ارباب حلقه‌ها دیدیم، براشون مفصل فیلم رو نقد فمنیستی کردم، از همین چیزهایی که تو هی برام گفتی. دیگه خودم یه پا فمنیست شدم."

 

یه تصویر عجیبی از من توی ذهنش داره که انگار فقط خودش میشناسه. از اولش هم انگار اون یه چیز دیگه میدید، من یه چیز دیگه بودم. وقت‌هایی هم که کم می‌آوردم، کم میارم،‌دنیا سیاه میشه، به اون راحله تو ذهنش فکر میکنم که فقط اون میبینه و دوستش داره. که لابد منم باید بتونم ببینم و دوستش داشته باشم ولی نمیشه.

 بعضی وقت‌ها هم با خودم میگم کاش میشد این راحله‌ی ذهنش رو بیارم بیرون،‌دعوتش کنم بریم چایی بخوریم بیشتر باهاش آشنا بشم. 

 

پی‌نوشت:‌ از صبح گیر کردم سر پایان‌نامه. فهمیدم که چیزی که توی ذهنمه رو نمیتومم بیان کنم، نوشتن پیش کش. انگار یک سری فکر رو بکنی توی بادکنک‌های هلیمی و بفرستی هوا و بعدش بخوای با بدبختی از هزارجای مختلف جمعشون کنی و به زور بکشی پایین تا یه جا آروم بگیرن، ولی نمیشه و هی دور و دورتر و زیاد و زیادتر میشن تا جایی که کل آسمون میشه بادکنک‌های هلیمی. بیدار موندم که شاید چهارتاشون رو بتونم برگردونم روی زمین ولی صرف فکر کردن بهشون هم قلبم تند تند میزنه. مدام فکر میکنم نکنه اصلا قرار نیست جمع بشن؟ نکنه اصلا یه سری بادکنک بیربط بودن؟‌ فکم از شدت استرس به همه قفل شده. ماهیچه‌های گردنم منقبض شده. ترامپ باز یه بامبولی سر مهاجرت به آمریکا در آورده. زبونم به خاطر عدسی داغ سوخته و انگار همه پرزهاش رفته و لیز شده و سقف دهنم رو بیشتر از قبل حس میکنه. محمد خوابه و وقتی زود میخوابه و نیست که براش چهارتا مسیج مسخره بفرستم بیشتر از همیشه دلم براش تنگ میشه.

خدا بخیر کنه؟‌ 

راستش نمیدونم خیر چیه. 

 


 

هوا بدجور گرفته. دو روز قبل میم پیام داد که یعنی واقعا هیچ راهی نداره همدیگه رو ببینیم؟ بهش جواب دادم که فقط شماهایید که این همه از مردم هراسون شدین، وگرنه توی ایران که همه حداقل پدر مادرها و خواهر برادرها رو چند وقت یکبار میبینند و تازه این همه غر قرنطینه میزنن. ما بی خانواده‌ایم که این شده اوضاعمون. گفت راست میگی، کی بریم بیرون با فاصله راه بریم؟ گفتم فردا بعد از ظهر؟‌گفت بعد از ظهر شلوغه، آدم هست. گفتم نیست به خدا. تک و توکی آدم میاد و میره. گفت نه. من میترسم. همون یکی دو نفر هم خطرناکه. اون یکی میم که تا الان ساکت بود گفت که بچه‌ها شما برید. من نمیام، سختمه. اضطراب زیادی میگیرم و اصلا بهم خوش نمیگذره. گفتیم میم! چند روزه از خونه بیرون نرفتی؟‌گفت ۱۵-۱۶ روزه. دفعه آخر رفتم یه خرید کوچکی کردم و اومدم. راضیش کردیم که یک‌شنبه بیاد با هم بریم قدم بزنیم.

یکشنبه است ولی هوا بارونیه و برنامه در هاله‌ای از ابهام. صبح پا شدم و همین‌طور که قهوه‌ام رو میخوردم به پادکست ری‌را و قسمت سوم و آی آدم‌‌های نیما گوش دادم. میگفت نیما این شعر رو بیشتر از همه برای خودش و تنهایی و انزواش گفته. گفت نیما رو حتی ۴سال قبل از مرگش آدم‌هایی که اهل فن و هنر بودن هم نمیشناختن. گفت توی یک کنگره‌ شعر، موقع شعر خوندن با چشم‌های خودش دیده که فلان شاعر معروف رفته زیر میز و ریز ریز خندیده. گفت نیما پیامبرگونه از شعر و سبکش دفاع کرد. پیامبرگونه. گفت شعر نیما بُعد داشت. بعد فاصله، بعد زمان. 

به پیامبرگونه فکر میکنم و بُعد زمان و مکان و به شرایط فعلی. به این فاصله‌ها که بینمون افتاده و همه‌مون رو هول داده سمت  صفحه‌های پنجره‌ای با کلی کله. به اون لحظه‌هایی فکر میکنم که وسط کارهام چند دقیقه‌ به دیوار روبرو خیره میشم و با خودم فکر میکنم "که چی بشه؟". به دنیای بیرون از این خونه فکر میکنم که نظمش در حال دگرگونیه و من انگار در لحظه‌ای ثابت، توی یک استودیوی آتیک که مطلقا ازش صدا رد نمیشه، بین میز و آشپزخونه در رفت و آمدم.اون بیرون اما، ساختمون‌ها فرو میریزن. آدم‌ها سقوط میکنن. شهر‌ها زیر خاکستر مدفون میشن. و موجودات ناشناخته شهر رو به تصرف خودشون در میارن. دریا در اون دور دست‌ها طوفانیه و من در دنیای ساکت و "ساحل خاموش" خودم زندگی میکنم و گاه به دنیای واقعی رفت و آمد کوتاه میکنم. انگار دنیا هم بعد زمان و فاصله داره و هم نداره. انگار جهان دو بعدی و نقاشی‌گونه‌ای رو تجربه میکنیم که همه‌چیز در ثانیه‌ای ایستاده،بی صدا بی تحرک بی بو بی کلام، و گاه به جهان سه بعدی پا میذاریم و برای چند لحظه رنگ‌ها و تصاویر ت میخورن و حرف میزن، اشیا رو در نظام دنیا کمی جابه جا میکنن و دوباره به جای خودشون برمیگردن. به دنیای ساکت و خاموش و جدا افتاده خودشون. 

انگار همه‌مون در همون فضاسازی نیما، در شعر نقاشی‌گونه‌اش گیر افتادیم. ما آدم‌های بر ساحل نشسته، و نفراتی که در طوفانی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک دست و پای دائم میزنند،‌که هر لحظه بر بیتابی‌شون افزوده میشه، و موج پشت موج به دستهای خسته‌شون کوبیده میشه، چشمهاشون  از وحشت دریده شده و دهانشون رو تند تند باز و بسته میکنن تا نفسی بگیرن. و ما که از دور همه چیز رو میبینیم و نمیبینیم، میشنویم و نمیشنویم،‌ و خیال میکنیم دست کسی رو گرفتیم ولی درواقع فقط دست‌هامون رو به کمر زدیم. و بین نقش "در ساحل نشسته" و "در طوفان گیر کرده" در نوسان کاملیم.

 

میم پیام داد که بارون بعد از ظهر بند میاد و هوا بد نیست. پیام دادم که بدم نمیاد همین امروز بریم بیرون و به فردا نندازیم. 

 

 

این چند سالی که ماه رمضون افتاد توی تابستون و کار و بار منم جوری بود که توی اون مدت امکان کار نکردن با زبون روزه رو داشتم، عمده فعالیتم سریال دیدن و لش کردن بود. جوری که آخر ماه رمضون جز دو سه باری حال خوبی سر افطار، از شدت بیهودگی و اتلاف وقت بیشتر احساس عذاب وجدان و بی‌مصرفی گریبونم رو میگرفت. امسال ولی چنان صدقه سر کرونا حساب روزها از دستم در رفته بود و شدیدا درگیر کارهام بودم که حتی یادم نبود ماه رمضون نزدیکه. یکهو ناغافل دوستی تازه کانادا اومده ازم پرسید که ماه رمضون رو از کی شروع میکنیم و من ناگهان یادم افتاد به ماه رمضون و روزه و افطار. اما این بار همراه با یک تمنا و خواهش برای اون روزهای لش کردن و کاری نکردن (حتی غذا خوردن). بیشتر از سه هفته است که روی هم شاید فقط ۴۸ ساعت بوده که با خیال راحت درس و کار رو گذاشتم کنار. مدام بین برگه صحیح کردن و پایان‌نامه نوشتن و فکر کردن به جفتشون در رفت و آمدم. حتی وقتی هم به کار و درس مشغول نبودم، دغدغه پخت و پز دائم و حالا دیگه چی بخوریم که حوصله‌مون سر نره گاهی کلافه‌ام میکرد. خوابم به فنا رفته و ذهنم شدیدا مشغوله. با این احوالات، فکر کردن به ایام روزه‌داری که انگار ترمز زندگی رو برای مدتی میکشی و زندگیت رو از نظم ملال آورش جدا میکنی و میذاری رو دنده خلاص، نه فقط عذاب وجدان نمیده که همراه با لذته. لذت تغییر روال درهم و تند و نفهمیدیدم کی شب شده هر روزه. 

با همه اینها مجبورم شروع رمضان رو برای خودم موکول کنم به بعد از ددلاین‌ها که بتونم دو روز اول دست و پنجه نرم کردن با خماری ناشی از کمبود کافئین رو تاب بیارم. گذاشتم بعد از ددلاینها، وقتی که میتونم به خودم اجازه بدم چند ساعتی مغزم رو خاموش کنم و صبر کنم تا افطار، تا سحر. وقتی که اجازه دارم برای چند ساعتی مفید نباشم، بازدهی نداشته باشم. خودم باشم و زمان‌هایی که بی برنامه پرشون میکنم تا برسه به هیجان قبل از افطار و ی ساعت بعدش و انرژی چند ساعته تا سحر. 


نزدیک به یک بامداده. دو سه ساعتی از افطار گذشته. محمد چند ساعت پیش خداحافظی کرد و خوابید. پلی‌لیست خاورمیانه رو پخش کردم. عربی کردی ترکی فارسی. خبری در گروه‌ها نیست. درگیر تموم کردن فصل سوم و چهارم پایان‌نامه‌ام. ظافر یوسف‎ اوج گرفته. برنج سحری رو بار گذاشتم. گل‌کلم‌ها رو گذاشتم توی فر. پوست لیمو رو گرفتم. چای میریزم با خرما. مرجان وحدت لالایی کردی میخونه. تلاش میکنم فصل سوم پایان‌نامه رو تموم کنم. لوبیا سبزها رو روی اجاق تفت میدم. بوی برنج پیچیده توی خونه.بوی روغن زیتون. آمال مثلوثی میخونه کلمتی حرا. کلامم آزاده. من میرقصم. بیرون سکوته. تاریکه. از ترکیب بوی برنج. بوی کلم. فکر کردن. بوی لوبیا سبز. نوشتن. بوی لیموی تازه. ادویه‌هایی که بوی دور خونه میده. سکوت بیرون. آمال مثلوثی. بوی شیر نارگیل. فیروز. ظافر یوسف. یوما. بوی نعنا. سعاد ماسی. پرتقال من و تنهاییم میرقصم. لذت میبرم و ناگهان یادم میاد چند‌ماه بیشتر از این تنهایی باقی نمونده. از رقص و آهنگ و آشپزی و نوشتن‌های شبونه. 


نشسته‌ام به خواندن رمانی نیمچه عاشقانه نیمچه تاریخی. ناگهان حواسم میرود پی سکوت خانه و تنها صدای ممتد فن کولری که در درجه آخر گذاشته‌ام و نور اندکی که روی گلدان‌ها افتاده. یکهو بوی کولر آبی و پوشال‌های خیس‌شده‌ی خانه مامان بابا را با تمام وجود حس میکنم. ظهر یک روز تابستانی‌است. مدرسه تمام شده و کاری ندارم. ریحانه همچنان خواب است. مامان رفته بیرون پی کارهای اداری. بابا به روال همه سال‌های گذشته تا ظهر دانشگاه است. سرعت کولر آبی را زیاد میکنم. کولر صدای مهیبی میدهد مثل دنده عوض کردن و یکهو ربان‌های سرخ و بنفش با سرعتی باورنکردنی توی هوا تاب میخورند. زیر کتری خاموش است اما قوری هنوز داغ است. مامان میز صبحانه را به هوای ما جمع نکرده و رفته. صبحانه مختصری میخورم و از تلویزیون مسابقه بیمزه‌ گوی و میدان و حسین رفیعی و شرکت‌‌کنندگانی که تقلا میکنند حدس بزنند حافظ اهل کدام شهر ایران بود را میبینم. صبحانه که تمام شد کمی فکر میکنم که چه کار میتوان کرد. حوصله هیچ کار را ندارم. پرنده خارزار را که هفته پیش از کتابخانه حسینیه ارشاد گرفتم و تا وسط‌هایش خوانده بودم برمیدارم و میروم توی هال خانه. نور خانه سر ظهر کم شده و هال به نسبت تاریک است، اما نیازی به چراغ روشن کردن نیست. کتاب را با یکی دو ن برمیدارم و میروم پذیرایی که نور بیشتری دارد. ن‌ها را پرت میکنم روی مبل ناراحت پذیرایی و دراز میکشم رویش و پاهایم را جوری که از مبل بیرون نزند در هم گره میزنم و با یک دست کتاب را میگیرم روی هوا و شروع میکنم به خواندن. عجب حالت اذیت و ناراحتی. دخترک به تازگی عاشق کشیش روستا شده‌است. روستایی در قاره‌های دور. به گمانم نیوزلند بود یا استرالیا. غرق کتاب شده‌ام که تلفن زنگ میزند. مامان حاجی‌است. برمیدارم و سلام میکنم. مامان‌حاجی که طبقه پایین ما ساکن است میپرسد مامان کجاست و کی برمیگردد؟ میگوید ماشین مامان در پارکینگ نیست و برایش سوال شده‌است که مامان کجاست؟ کلافه ‌میگویم نمیدانم و زود برمیگردد. میگوید دمپخت بار گذاشته‌است و اگر ناهار ندارم بروم پایین یک ظرف بگیرم. تشکر میکنم و بی‌قرار تلفن را قطع میکنم. چرا اینقدر هوا گرم است و عرق کردم؟‌ کولر مگر کار نمیکند؟ میروم که دوباره در همان موقعیت نامتقارن و ناراحت روی مبل باقی رمان را بخوانم که تلفن دوباره زنگ میزند. مامان است. میگوید که خرید کرده و یک دقیقه دیگر میرسد درب خانه و بروم پایین کمک. کتاب را پشت و رو میگذارم روی میز پذیرایی و یک کفش میگذارم لای در و میدوم پایین. صدای موتور داغ‌کرده‌ی ماشین را از پشت در پارکینگ میشنوم. مامان رسیده. میروم سراغ دروازه آهنی و سیاه و سنگین پارکینگ که از گرمای آفتاب گر گفته. با تلق و تولوق بازش میکنم و مامان می‌آید داخل. خسته‌است و عرق کرده. در صندوق عقب را میزند بالا. کله‌ام را میکنم داخل که کیسه‌ مشماهای داغ و بیحال را بردارم. بوی توت‌فرنگی‌ها و توت سفیدها و زردآلوها و گوجه سبزهای داغ‌کرده که در هم قاطی شده میرود توی بینی. ۴-۵ کیسه میدهم یک دست. ۵-۶ کیسه به دست دیگر. مامان میگوید هندوانه‌ی روی صندلی عقب را فراموش نکنم و آیا ریحانه بیدار شده؟‌ میگویم فراموش نمیکنم و از اتاق ریحانه هم صداهایی می‌آمد. به گمانم بیدار شده. میگوید بابا زنگ زد؟‌ گفتم نه، ولی من هم دیر بیدار شدم. شاید زنگ زده باشد و من نفهمیدم. میروم سمت راه‌پله که مامان‌حاجی درب خانه‌اش را باز میکند و می‌آید بیرون. سلام دوباره میکنم. مامان به مامان‌حاجی توضیح میدهد که بانک بوده و فلان کاری را هم که بهش سپرده بوده‌است انجام داده. مامان‌حاجی تشکر میکند و میگوید که ژیلا زنگ زده است و گویا دختر خاله‌ جان‌جان آمده تهران و عصری یک سر می‌آید آنجا. مامان خسته‌است و گرمش شده و حال ندارد. میگوید که اگر شد می‌آید یک سری میزند و من دیگر باقی مکالمات را نمیشنوم و میروم خانه. مامان هم چند دقیقه بعد با یک ظرف دمپخت می‌آید و تند تند لباس‌هایش را از تن میکند و میپرسد که آیا کولر روشن است؟‌میگویم روشن است و اتفاقا روی دور تند گذاشتم. یک لیوان شربت خاکشیر را که تند تند هم میزند تا ته میخورد و میگوید پس من میروم یک دوش بگیرم،‌ تو هم آن قابلمه لوبیاپلو را از توی یحچال دربیاور و بگذار گرم شود که کم‌کم بابا هم میرسد. بعد هم با خودش بلند بلند میگوید که باید بعد از ظهری بابا را بفرستد بالا پشت بوم سر و گوشی آب بدهد ببیند چرا کولر خوب خنک نمیکند. چشمی میگویم و میروم سمت یخچال. مامان همین‌طور که میرود سمت اتاق‌ها ریحانه را صدا میزند و میپرسد که آیا بلند شده یا نه؟ و اینکه کم‌کم بیدار شود که میخواهیم تا ساعتی دیگر ناهار بخوریم. قابلمه را طبق دستورات واصله میگذارم روی گاز خانه و یک مقدار آب میریزم رویش و میگذارم گرم شود. تلویزیون را روشن میکنم و به دمپخت کمی ناخنک میزنم و دوباره حوصله‌ام سر میرود و برمیگردم سراغ کتاب.

کجا بودیم؟ ها بله. کشیش هم گویا از دخترک بدش نمی‌آمد. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها